۰
plusresetminus
برادرم را دستگیر کردند که در آن موقع16 سالش بود. موهایش را زده و 48 ساعت سرپا نگهش داشته بودند، بعد هم او را در جای نمناک و بدون زیرانداز انداخته بودند که این بچه از همان زندان پا درد گرفت.
روایت یک زن از زندان قصر
حماسه عظیم پیروزی انقلاب، مدیون زحمات جوانانی است که در پی یافتن پاسخ های خدائی به سئوالات اصلی زندگی، تن به بلا دادند و در کنار مبارزان قدیمی، زندان های مخوف ستم شاهی را تحمل کردند و پاداش خویش را نیز با ایمانی محکم گرفتند. گفتگو با زهرا جزایری شرح دلنشینی از این تجربه هاست.

*فضای خانوادگی شما از لحاظ فرهنگی چگونه بود؟

من در یک خانواده فرهنگی به دنیا آمدم. مادرم به نسبت زمان، زن تحصیلکرده ای بود. در خانه ما مجله و روزنامه زیاد بود. تاثیر پدرم و خانواده طوری بود که مدرسه که می رفتیم و خرافاتی را می شنیدیم، نمی پذیرفتیم. بزرگ که شدم فهمیدم که ما فرق داشتیم و نسبت به محلی که زندگی می کردیم جو خانوادگی ما خوب بود.

*چند خواهر و برادر هستید؟

من سه تا برادر داشتم که یکی از من کوچک تر بود که شهید شد، دو تا هم بزرگ ترند. چهار تا خواهر هستیم. یک وقت ها که شلوغ می کردیم، مادرم به شوخی می گفت: «ای خدا! کی می شود که شما هر کدامتان یک گوشه دنیا بیفتید و من هفت هشت ماه از دست شلوغ کاری های شما راحت شوم؟» اتفاقاً شرایطی پیش آمد که من و خواهرم را دستگیر کردند، یکی از خواهرها رفت سوئد، برادر بزرگم برای ادامه تحصیل رفت آمریکا، برادر دیگرم پزشک بود که یک سمینار پزشکی گذاشتند در رامسر و برای سه ماه دعوتش کردند. خواهر آخری هم که کوچک بود. مادر می گفتند: دیگر این جوری نمی خواستم».

روایت یک زن از زندان قصر
*چه شد که دستگیر شدید؟

من که کلاس اول ابتدائی بودم برادر بزرگ ترم سال اول دانشگاه بود. او به خانه که می آمد، تعریف می کرد که توی دانشگاه شلوغ است و این اتفاق پیش آمده و خلاصه اخبار را می آورد و در خانه ما جو سیاسی حاکم بود و ما امام خمینی را می شناخیم. می دانستیم مرجعی داریم که تبعید هستند. البته به ما آموزش می دادند. که این حرف ها را در بیرون خانه نزنیم. ما اغلب کتاب های ممنوع آن موقع ها را می خواندیم. یادم هست که حتی خواندن کتاب های کودکان هم جرئت می خواست. انسان وقتی در نعمتی قرار می گیرد، قدرش را نمی داند. با چه زحمتی رادیوهای خارجی را گوش می دادیم، چون جو به قدری بسته بود که هر کسی که کوچک ترین قدمی علیه رژیم بر می داشت به صورت قهرمان در می آمد، در حالی که بعدها معلوم شد که بعضی از آنها آن قدرها هم که می گفتند آدم های جالبی نبودند. مادرم وقتی شرح شکنجه ها و توهین هایی را که به خصوص به زن ها در زندان می شد، می شنیدند، بسیار نگران می شدند.

*مگر در دانشگاه اتفاق خاصی می افتاد که برادرتان می آمدند و می‌گفتند؟

سال 42 را یادم نیست، ولی برادر من جزو کسانی بود که احضارش کرده بودند و در ساواک فیش داشت. در هر حال جو خانه ما سیاسی بود. ما در سال های خفقان با گروه های مبارز و سیاسی آشنا شدیم. برادر کوچک ترم، رضا، اعلامیه می آورد و ما همیشه اعلامیه و این چیزها به دستمان می رسید. خواهرم هم که با شوهرشان عضو گروهی بودند. اواخر فعالیت ما به این صورت بود که پراکنده کاری را کنار گذاشتیم و برادرم اعلامیه های تکثیر شده را می آورد و ما پخش می کردیم.

*چه سالی؟

سال 56 و57 که ما محصل بودیم. زمینه فعالیتمان هم در همین حد محدود بود، ضمن اینکه با آن شرایط، بیشتر از این هم نمی توانستیم فعالیت بکنیم. برادرم که اعلامیه ها را می آورد، سئوال نمی کردیم که اینها از کجا می آیند. جزوه اصول مخفی کاری را هم دستنویس می کردیم و کاربن می گذاشتیم و به کسانی که تازه وارد گروه می شدند می دادیم که بدانند چه اصولی را رعایت کنند که منجر به دستگیری نشود. برادرم اعلامیه ها را می آورد و ما پخش می کردیم. آخرین اعلامیه ای که من در رابطه با آن دستگیر شدم، مصاحبه امام با روزنامه لوموند پاریس بود. تلفن ما کنترل بود و من یک قراری گذاشتم که ساواک شنود کرده بود و وقتی سر آن قرار رفتم، دستگیر شدم. این مربوط به سال 57 است.

*البته در آن سال شکنجه‌ای در کار نبود؟

شکنجه هائی مثل آپولو را دیگر نداشتند. یکی از نکات بارزی که آن روزها می شنیدیم وضعیت آقای غیوران بود که از بس شکنجه شان کرده بودند، از صلیب سرخ که می آمدند، ساواک ایشان را مخفی می کرد.

*از دستگیری هایتان برایمان تعریف کنید؟

همان طور که گفتم، تلفن خانه ما تحت کنترل بود. وقتی مرا گرفتند، بردند بازجوئی کردند و بعد آمدند خانه مان و هر چه داشتیم بردند. شاید ده نفر با من آمدند. مرا سر کوچه در ماشین نگه داشتند و خودشان رفتند توی خانه و هر چه کتاب و جزوه بود برداشتند. همه اعلامیه ها را پخش کرده بودیم، اما نوار سخنرانی داشتیم. کتاب های دکتر شریعتی هم با اینکه آزاد بود، ولی آنها را هم برداشتند و تمام اینها را به عنوان مدرک بردند. حتی قبض ثبت نام در کلاس قرآن را هم به عنوان مدرک برداشته بودند. طوری رفتار می کردند که انگار یک خانه تیمی را گرفته باشند. در این مدت خواهرم شیراز بودند. از ساواک زنگ زدند به خانه و برادرم آمد مرا برد. من می دیدم که منوچهری اصرار دارد که مرا آزاد کنند. می خواستند مرا طعمه کنند، بعد رد مرا و تلفن هایم را بگیرند. یک روز که رفتم نتیجه امتحاناتم را بگیرم کاملا حس کردم که یکی مرا تعقیب می کند.
همان روز اینها همزمان خواهرم را در شیراز دستگیر کردند و ریختند توی خانه ما. آن قدر که اینها خانه را ریخته بودند به هم، تازه می خواستیم با مادر خانه را جمع و جور بکنیم. خواهرم 13 سالش بود. رفت در را باز کند که آنها وحشیانه به او حمله کردند، دست بچه را گرفتند و پیچاندند و نگهش داشتند کنار دیوار و با اسلحه بالای سرش ایستادند. وقتی من به حیاط نگاه کردم، دیدم روی پشت بام تمام خانه های همسایه، مسلح ایستاده اند. اینها این قدر می ترسیدند و وحشت داشتند. من و برادرم دو تا محصل بودیم، ولی اینها انگار یک خانه تیمی را گرفته باشند، ده دوازده نفری حمله می کردند و سر و صدای عجیبی را به راه انداختند. داد و بیداد می کردند که: «شلیک می کنیم. بیا بیرون.» مرا که از خانه بیرون می بردند، یکی یکی مسخره می کردند که: «تو خیال کردی پریروز تو را الکی آزاد کردیم و رفتی؟» سنم خیلی بالا نبود، ولی چهره ام هم خیلی کمتر از سنم نشان می داد.

*شما را به کمیته مشترک بردند؟

بله، 30 خرداد دستگیر شدم تا 5 و6 شهریور در کمیته در انفرادی بودم و یک ماه هم در اوین و این خیلی به من فشار آورد چون تک و تنها بودم. بازجوئی اولیه من و خواهرم که تمام شد، برای زایمان خواهرم دو شب مرا گذاشتند پیش او که اگر دردش گرفت خبر بدهم. حقوق بشر و صلیب سرخ او را دیده بودند و رژیم می خواست ظاهر قضیه را حفظ کند.

روایت یک زن از زندان قصر
*شما که سنی نداشتید. چه طور انفرادی را تحمل می کردید؟

من 18 سال بیشتر نداشتم. درست است که خانواده ام مذهبی بودند و پدرم خیلی شخصیت روحانی و عرفانی ای داشت و جوری با ما رفتار می کرد که ما همه دنبال دین رفتیم. من از همان 15، 16 سالگی متوجه شدم که اسلام من نباید موروثی باشد و باید خودم بفهمم. روش تربیتی پدر و مادرم این جوری بود. من تازه توی خط افتاده بودم که دنبال شناخت دینم بروم و حجابم را کامل کنم. وقتی آدم تازه راه می افتد و یک قدم برمی دارد، خدا ده قدم به طرف او می آید. اولین جائی که خدا را حس کردم و احساس کردم دروازه های بزرگی به روی من باز شده، در زمان دستگیری ام بود. با اینکه از نظر قوای جسمانی بچه ضعیفی بودم و از نظر روحی هم از محیط خانواده گرمی جدا شده بودم، ولی من در زندان، خدا را خیلی حس کردم. آنجا دائما از خودم می پرسیدم این کمونیست ها در چنین شرایطی به کجا پناه می برند. زندان که وضعش معلوم است، در بیرون هم جو خیلی سنگین و ساواک خفقان زیادی ایجاد کرده بود. ما رادیوهای بیگانه را گوش می دادیم و کتاب هم می خواندیم و خبر داشتیم توی زندان چه خبر است. خیلی خوف انگیز بود. یک وقت هائی این خوف باعث می شود که انسان دست از مبارزه بکشد. خیلی ها بودند که می گفتند ما حوصله دردسر نداریم و نمی خواهیم توی این کارها بیفتیم. با همه اطلاعاتی که داشتیم، به اندازه کافی به مخوف بودن آنها آگاه نبودیم. با اینکه زمانی که ما رفتیم از شکنجه خبری نبود، اما محیط خیلی خوف انگیز بود. از لحظه ورود، یک فرنج می انداختند روی سرمان و ما که مذهبی بودیم، از فرنج به عنوان روسری استفاده می کردیم. به قدری رذل بودند که هر کدام می آمدند و فرنج را می زدند بالا که «بالاخره آمدی؟ خیال کردی با آن همه اعلامیه و کتاب تو را رها می کنیم؟» و هر کدام یک جوری مسخره ام می کردند. در آنجا بود که متوجه شدم باید خودم را برای خیلی چیزها آماده کنم. تمام مدت منتظر بودم که اینها بیایند مرا ببرند برای شکنجه نمی دانستم که دیگر شکنجه نیست. هر صدائی که می آمد، به خودم می گفتم آمده اند مرا ببرند و دائما به خدا پناه می بردم. همین هول و اضطرابی که اینها به من وارد می کردند، باعث می شد که بیشتر به خدا وصل شوم. شکنجه ای در کار نبود، ولی من هول و اضطرابش را کشیدم.

*زندگی در محیط کوچک زندان انفرادی برای یک دختر 18 ساله خیلی دشوار است. روحیه تان را چگونه حفظ می کردید؟ وقتتان را چگونه می گذراندید؟

من تازه قدم در راهی گذاشته بودم و فکر می کردم که اولین چشمه اش این است. از آن لحظه ای که انسان تصمیم می گیرد دینش را بشناسد که بیشتر در دوران نوجوانی است، تلاش فکری او هم آغاز می شود. من همیشه می گویم اولین امتحانی که خداوند از من گرفت همان لحظه ای بود که دستگیر شدم. از همان لحظه شعار: «ان الحیوه عقیده و الجهاد» توی ذهنم نقش بست. یادم هست که در مدرسه گاهی که انشا می نوشتم و معلم ها می گفتند کله ات بوی قورمه سبزی می دهد، فوری این شعار به یادم می آمد که من دارم از عقیده ام دفاع می کنم و این همیشه با من بود. وقتی در زندان انفرادی بودم، این شعار باعث شد که اصلا فکر کنم چه برایم پیش می آید. صادقانه بگویم، وقتی قدم به این راه گذاشتم، ابدا فکر نمی کردم به این زودی آزاد شوم. فکر می کردم شکنجه خواهم شد، قبل از اینکه به زندان بروم. درباره شکنجه ها شنیده بودم و می دانستم این چیزها هست و در حین مبارزه همیشه فکر می کردم این تکلیف است. همیشه به یاد این سخن دکتر شریعتی بودم که: «آنها که رفتند حسینی اند و آنها که مانده اند باید کار زینبی کنند، و گرنه یزیدی هستند.» ما فکر می کردیم اگر نرویم یزیدی هستیم. این قدر این معنا با ما عجین بود. در تمام این مدت، انگیزه های ما عاشورائی بود. آن موقع سنم و اطلاعاتم اجازه نمی داد این چیزها را درک کنم، ولی عمیقاً با وجودم و با دلم حس می کردم. در زندان اگر به من می گفتند راجع به حضرت زینب(س) یک صفحه بنویس، نمی توانستم. اطلاعاتی نداشتم، ولی با تمام وجودم، آنچه را که در روضه هائی که رفته بودیم، شنیده بودم، اشک هائی را که مادرهایمان ریخته بودند یا تاثیری که این همه سال عاشورا در فکر و اعتقاد ما باقی گذاشته بود، به کمکم می آمد. در انفرادی که بودم درست است که شلاق نخوردم، ولی به هر حال دختر جوانی بودم که مرا از داخل خانواده ام کشیده و به آنجا آورده بودند، در جایی که کسی نبود که با او صحبت کنم و من فقط از صبح تا شب فکر می کردم. در چنین خلوتی انسان خدا را با همه وجودش احساس می کند. من در طول زندگی ام دو بار خیلی عمیق به حضرت زینب(س) فکر کرده ام. یکی در زندان انفرادی بود که با همان تفکر بچه گانه فکر می کردم حضرت زینب(س) خیلی سختی کشیدند، پس ما هم باید بکشیم. یکی هم هنگامی بود که جنازه برادر مفقودالاثرم و بعد از 15 سال آمد و من خیلی متاثر شدم. در آن حال یاد حضرت زینب(س) کردم و توانستم بر خود مسلط شوم. در کمبودها و مشکلات، همیشه یاد این بزرگواران بوده که به ما کمک کرده است.
الان سی سال از آن موقع گذشته. این را برای شما نمی‌گویم، بلکه برای خودم تکرار می‌کنم که من در آن دوران، محکم‌تر شدم. دائما منتظر چیزهای خوفناک تری بودم و هر چه می گذشت ارتباط من به خدا نزدیک تر می شد. با اینکه اطلاعات مذهبی زیادی نداشتم، با یک جور ایمان درونی و فکری دائما به امام حسن(ع) و فاطمه زهرا(س) و صبر و تحمل آنها فکر می کردم.
این روزها گاهی حسرت می‌خورم که آن روزها خیلی بیشتر به خدا وصل بودم. انسان در عرصه های خطر است که دنبال پناهگاه می گردد. من در زندان به عینه این را دیدم و با تما م وجودم به خدا وصل بودم به تنها چیزی که فکر نمی کردم آزادی بود. چون آن قدر خفقان شدید بود که تصورش را هم نمی کردم که 9 ماه دیگر مردم در زندان ها را باز می کنند و ما بیرون می رویم. برای آن حالت ها خیلی افسوس می خورم. یک جور اطاعت پذیری و تسلیم امر خدا بودن محض بود. یقین قلبی داشتم. شاید اگر 20 سال در بیرون زندان مطالعه می کردم، به آن یقینی که در زندان رسیدم، دست پیدا نمی کردم.

*ملاقاتی هم داشتید؟

تا یک ماه اجازه ملاقات ندادند. گمانم یک ماه یا 40 روز گذشته بود که اجازه ملاقات دادند.

*غیر از خواهرتان کس دیگری را هم از اعضای خانواده، دستگیر کردند؟

بله، برادرم را دستگیر کردند که در آن موقع16 سالش بود. موهایش را زده و 48 ساعت سرپا نگهش داشته بودند، بعد هم او را در جای نمناک و بدون زیرانداز انداخته بودند که این بچه از همان زندان پادرد گرفت. بعد هم که در دوران جنگ در جزیره مجنون مفقودالاثر شد.

*خوش‌ترین خاطره شما از زندان چیست؟

خوش ترین خاطره ای که از زندان دارم این است که ذلت اینها را دیدم و انتقام همه کسانی را که در آنجا شکنجه شده بودند، با تحقیر کردنشان گرفتیم. یادم هست که همه را آزاد کرده بودند و من و خواهرم را آزاد نمی کردند. از اوین ما را همراه 20 نفری از آقایان که هنوز در آنجا مانده بودند، به کمیته مشترک برگرداندند. اعتراض کردیم که چرا ما را برگرداندید؟ قرار بود ما را به زندان قصر ببرند. در آنجا هم 5-6 نفر بیشتر از خانم ها نمانده بودند. من و خواهر اعتصاب غذا کردیم. درست روز فرار شاه بود، یعنی 26 دی. بازجوها دیگر آن شدت عمل سابق را به خرج نمی دادند. تعدادشان هم کم شده بود و خیلی ها ریش گذاشته بودند. آن قدر مردم را به خاطر حکومت نظامی گرفته بودند که توی بندها جا نبود و من و خواهر را آوردند توی بهداری که در آن تخت های بلندی قرار داشت.
ما در آنجا اعتصاب غذا کردیم. شهید شاه آبادی را مجددا دستگیر کرده و به آنجا آورده بودند. ما به ایشان پیغام دادیم که اعتصاب غذا کرده ایم. ایشان آمدند و گفتند اینها لیاقت ندارند، صلاحیت ندارند، شما غذایتان را بخورید و حرفتان را هم بزنید. افسرنگهبان اصلا جرئت نداشت حرف بزند. ما را بردند در اتاق یکی از بازجوها. شهید شاه آبادی گفتند شماره منزلتان را بدهید. ما می دانستیم اینها شنود می کنند. آقای شاه آبادی هم با لباس روحانیت بودند و بازجو با گردن کج و حالت ذلیل مقابل ایشان ایستاده بود. شماره را گرفتند و با مادرم صحبت کردم. آنها رفته بودند اوین و قصر سراغ ما و تا صدای مرا شنیدند زدند زیر گریه که: «مادر! شما آنجا اسیرید من اینجا اسیرم. اوین و قصر نبودید، خیال کردم شما را کشته اند.» من نمی خواستم آنها صدای گریه مادر مرا بشنوند، گفتم: «مادر! چرا شما می گوئید اسیر؟ ما آزاده ایم.» بازجو نفس نمی توانست بکشد، همان هایی که روزگاری کسی نمی توانست به آنها نگاه چپ کند، حالا این طور ذلیل شده بودند. آقای شاه آبادی به آنها گفتند: «خجالت بکشید. اینها جوان های ما هستند. شما چه کار می خواهید بکنید؟» اینها همه، درس هایی است که ما از عاشورا گرفته بودیم.
یکی هم جایی بود که منوچهری به اتاق بهداری آمد. من همان طور که تکیه داده بودم به تخت، از جایم تکان نخوردم. با تمسخر گفت: «همه آزاد شدند، شماها ماندید.» بعد رو کرد به من و گفت: «تو یکی را که نمی گذارم بروی.» و به خواهرم گفت: «تو بچه کوچک داری، بسته. دیگه آدم شدی.» گفتم: «تو چه کاره ای که ما را آزاد کنی یا نکنی؟ این مردم هستند که ما را آزاد می کنند.» عصبانی شد و گفت: «مردم؟ همین جا آن قدر نگهت می دارم تا موهایت رنگ دندان هایت شود.» ریش گذاشته بود. خواهرم این موضوع را به رویش آورد. گفت: «چه کار می شود کرد؟ روزگار است.» وقتی رفت، من و خواهر زدیم زیر گریه که چه ستم هائی که اینها به مردم نکردند.

*با توجه به رنج‌هائی که نسل شما و نسل‌های بعدی کشیدند، شرایط فعلی اجتماعی ما را چگونه می‌بینید؟

من چون به رهبری امام ایمان دارم و دلیل اصلی پیروزی انقلاب را، وصل بودن ایشان به خدا می بینم، شرایط امر را مثبت می بینم. من این را از امام یاد گرفته ام که ما باید به تکلیفمان عمل کنیم و نتیجه را این ما نیستیم که تعیین می کنیم. ما نباید به نتیجه کار نظر داشته باشیم، چون متزلزل می شویم. هر نتیجه ای می تواند مقدمه حرکت جدیدی باشد، بنابراین نمی شود بگوئیم این نتیجه را گرفتیم. در حالی که نمی خواستیم به اینجا برسیم. ما یک تکلیفی داریم که باید انجام بدهیم. کسانی که در عرصه مبارزه بوده اند، خیلی خوب این فرمایش امام صادق(ع) را درک کرده اند که: «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا». الان هم همین طور است باید به تکلیفمان عمل کنیم. خدا از ما نتیجه نمی خواهد. باید طوری عمل کنیم که در لحظه مرگ بتوانیم با خاطری آسوده به خودمان بگوئیم من به تکلیفم عمل کردم. امام هم این را می گفتند. به هر حال در رسیدن به نتایج، پارامترهای مختلفی وجود دارند. آنهائی که می گویند: «خب! انقلاب شد، چه شد؟» به خاطر این است که آگاهی هایشان از رژیم ستمشاهی، کم است و نمی دانند در آن پنجاه سال چه جنایت هائی شد.
من هم بسیاری از کم و کاستی ها را می بینم. ما به بسیاری از اهدافمان نرسیدیم. جنگی که به ما تحمیل شد، بخش زیادی از انرژی های ما را برای سازندگی گرفت. میلیاردها هزینه ای که برای جنگ شد، بچه هایی که هر کدامشان ناب ترین بچه ها بودند، خسارت اندکی نبود. احساس من این است که مقدار، اهداف انقلابمان را فراموش کرده ایم. الان هم اگر از نفسانیت خود بگذریم، آدم های مخلص خیلی داریم. کسی به آنها اهمیت نمی دهد. در زمینه های فرهنگی هم کاهلی می کنیم. همین مصاحبه را شما دارید بعد از 30 سال انجام می دهید. باید پرسید در این مدت جایگاه زندانیان سیاسی قبل از انقلاب کجا بوده؟ در زمانی که آمریکا میلیون ها دلار هزینه را صرف تهاجم فرهنگی در ایران می کرد و می کند، آیا این افرادی که الان دارید با آنها مصاحبه می کنید، نمی توانستند هیچ کمکی بکنند؟ اینها کسانی بودند که وقتی قدم در این راه گذاشتند، ذره ای امید به آزادی نداشتند. آنها پذیرفته بودند که دیگر خانواده شان را نمی بینند.
در هر حال من فکر می کنم ما تنها وظیفه ای که داریم این است که باید نفس های خود را تربیت کنیم. اگر به تهذیب نفس بپردازیم، هیچ دشمن خارجی ای نمی تواند ما را از بین ببرد، کما اینکه در انقلاب، هنگامی که همه متحد شدند و دست از منیت هایشان برداشتند، رژیمی که آن همه از طرف استعمارگران حمایت می شد، از پا درآمد. به نظر من اشکال در این است که ما به نسل جوان نمی گوئیم در تاریخ چه گذشته است. *منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 39

https://www.cafetarikh.com/news/22642/
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما