کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

روزی‎که امام(ره)با تاکسی به‎منزل برگشت

15 بهمن 1394 ساعت 22:29

قبل از پانزده خرداد 42 اولین بار حضرت امام را دیدار کردم. آن روز در ایام عزاداری محرم بود. به قم رفته بودم و در یک مجلس روضه‌خوانی شرکت کردم. فردی که بالای منبر بود، گفت: امشب مجلس ما منور است به حضور مرجع بزرگوار حضرت آیت الله روح‌الله خمینی.


 با چهره کاظم نیکنام در سخنرانی‌ها و برنامه‌های مذهبی که از صدا و سیما پخش شده است آشنایی دارید. برخی از مجموعه سی دی‌های او نیز در سالهای گذشته که توسط  موسسه نورالزهراء منتشر گردیده چه در داخل و چه خارج کشور در اختیار علاقمندان قرار گرفته است. آقای نیکنام از جمله چهره‌هایست که در کمیته تبلیغات استقبال از امام خمینی قرار داشته و چهره او را در تصاویر و فیلم‌های مستند پخش شده از بهشت زهرا در 12 بهمن 57 بارها منتشر گردیده است.
در ایام منتهی به بهمن 94 فرصتی دست داد در دفتر کار وی پای خاطراتش بنشینیم و با صدا آرامبخشی که دارد روزهای دور را برایمان روایت کرد.
***
*جناب نیکنام اگر اجازه بدهید از قاب عکسی که روی دیوار اتاقتان است، گفتگو را شروع کنیم.

این تصویر متعلق به پدرم؛ «شیخ محمود خطیب» است.

*شما متولد تهران هستید؟

بله. من در تهران به دنیا آمدم. اما پدر و مادرم اهل قم هستند و زمانی که با هم ازدواج کردند به تهران مهاجرت کردند. پدرم از شاگردان حاج عبدالکریم حائری -موسس و رئیس حوزه علمیه قم- بودند. آن روزها پدرم ملقب به «خطیب» بودند اما فامیلی شناسنامه‌یشان نیکنام است.

 
*دلیل خاصی داشت که فامیلی پدر را «خطیب» صدا می‌زدند؟

یک مدرسه علمیه که الان هم دایر است، جلوخان مسجد شاه سابق و مسجد امام فعلی، که علمای تهران در روز عید غدیر دور هم جمع می‌شدند. آیت الله صبوحی نامی در آن جلسه حضور داشتند و درخواست میکنند تا کتاب آورده شود و خطبه غدیر خوانده شود. پدرم که آن روزها روحانی جوانی بود ( حدود 38 سال) می‌گوید: من خطبه را از حفظ می‌خوانم. ابتدا افرادی که در آنجا حضور داشتند باورشان نمی‌شد؛ بعد که ایشان خطبه را از حفظ می‌خوانند، افراد حاضر خیلی خوششان می‌آید و خیلی ایشان را تشویق می‌کنند. آیت الله صبوحی در همان جلسه می‌گویند: من بعد از این شما را با نام «خطیب» صدا خواهم کرد. پدرم خیلی از متون معتبر معارفی و ادعیه را حفظ بودند. این کارشان هم دلیل داشت. سال 45 ایشان به سفر حج مشرف شدند. از قبل سفر شنیده بودند که در عربستان، مامورین سعودی مانع می‌شوند کسی کتاب دعا دستش بگیرد لذا تمام ادعیه و زیارات مربوطه را حفظ کردند و به سفر حج رفتند. یکی دو ماه کار ما این بود که پدرم کتاب می‌دادند دست ما تا چک کنیم این زیارتنامه و یا فلان دعا را درست می‌خوانند یا نه.

از کارهایی که پدر و مادرها در آن دوره؛ روی آن حساس بودند، انتخاب دوست بود . پدر دستم را در دست حاج صادق امانی گذاشت و این آشنایی سبب شناخت بیشتر ما از امام شد.

* دلیل مهاجرات پدر از قم به تهران چه بود؟


پدرم قبل از تولد پدر خود را از دست میدهند، بعد از مدتی مادر ایشان (مادربزرگم) با فرد دیگری ازدواج می‌کنند. به همین دلیل پدرم برای ادامه زندگی نزد مادربزرگ خود (یعنی مادر پدرشان) می‌روند. بعد که به سن نوجوانی می‌رسد، یک از دایی‌ها که ساکن تهران بودند او را به تهران دعوت می‌کند و بعد دوباره به قم برمی‌گردد. در این مقطع به دنبال دروس حوزوی می‌روند و بعد از مدتی مجددا به تهران هجرت می‌کنند و به کار وضع و خطابه و منبر و مسجد میپردازند ، این اواخر هم مدتی امام جماعت مسجد النبی میدان هفت حوض نارمک بودند.

*در کدام محله تهران سکونت داشتند؟

ابتدا در نزدیکی بازارچه سعادت، مابین مولوی و میدان محمدیه فعلی سکونت پیدا می‌کنند که بنده هم در همانجا به دنیا آمدم(در سال 1326 شمسی). بعد از آن هم در اطراف خیابان خیام و «گذر قلی»، مقطعی هم در جلوتر از   بازارچه قوام الدوله و میدان شاپور که الان میدان وحدت اسلامی شده است. تقریباً پانزده شانزده سال آخر عمرشان را هم در محله نارمک بودند.

*پدرتان امور سیاسی را هم پیگیری می‌کردند؟

ایشان پیگیر بودند و خیلی روی حضرت امام حساسیت داشتند و با احترام زیاد از ایشان نام می‌بردند.

*قبل از سال 42 یا بعد از آن؟

هم قبل و هم بعد از آن. 

*قبل از 15 خرداد 42 امام خمینی در منزل برای شما شناخته شده بود؟

بله. خواص ایشان را می‌شناختند. از کارهایی که پدر و مادرها در آن دوره؛ روی آن حساس بودند، انتخاب دوست بود . پدر دستم را در دست حاج صادق امانی گذاشت و این آشنایی سبب شناخت بیشتر ما از امام شد.
سال 1333 یا 1334 بود. آن زمان هفت ساله بودم . از همان سن نزد حاج صادق امانی می‌رفتم. او هم از علاقمندان سر از پا نشناخته حضرت امام بود. نوارهای امام را آن موقع برای بچه‌های هیئت می‌آورد و پخش می‌کرد، مثلا نواری که امام در آن گفته بودند: امروز هر کس فریاد نزند مسوول است.

*جریان آشنایی و رفت و آمد با حاج آقای امانی را برایمان توضیح دهید؟

آقای امانی یک سری جلساتی برای سه دوره سنی داشتند. یک جلسه برای نوباوگان و نوجوانان؛ یک جلسه برای میانسال‌ها و یک جلسه هم که به سن و سال ‌ما نمی‌رسید و در همان جلسات کارهای سیاسی مسلحانه برنامه ریزی می‌شد. آقایان بخارایی، صفارهرندی، عسگراولادی، انواری، حاج حیدری و ... در همان جلسات بودند.

از همان سن نزد حاج صادق امانی می‌رفتم. او هم از علاقمندان سر از پا نشناخته حضرت امام بود. نوارهای امام را آن موقع برای بچه‌های هیئت می‌آورد و پخش می‌کرد، مثلا نواری که امام در آن گفته بودند: امروز هر کس فریاد نزند مسؤول است.
 
* ترور حسنعلی منصور حاصل همان جلسات بود؟

بله.

* با این حال شما در کلاس نوباوگان حضور داشتید؟

بله. البته گاهی اوقات جلسات افراد بزرگسال هم می‌رفتیم. خب آن زمان ما خیلی متوجه مباحث مطرح شده در آن جلسات نمی‌شدیم به خاطر اینکه در آنجا مطالب خیلی عمیق‌تر و اساسی‌تری مطرح می‌شد.

لذا پدرم چون افکار آقای امانی را قبول داشت و می‌دانست که او یک فرد مذهبی- سیاسی است و به مسائل روزتسلط دارد لذا خیلی به ما توصیه می‌کردند که حاج صادق را رها نکنیم.

*محل برگزاری این جلسات کجا بود؟

هر هفته در منزل یکی از بچه‌های هیئت برگزار می‌شد.
*رابطه حاج صادق امانی با بچه‌های هیئت چگونه بود؟

حاج صادق در زمان شهادت 37 یا 38 سالشان بود. یعنی آن روزها شاید 25 ساله بودند. اما آنقدر ما به حاج صادق علاقمند بودیم که گاهی فکر می‌کردیم از پدر و مادر خود بیشتر دوستش داریم. او یک شخصیت علمی، مذهبی و معنوی داشت. حالا یک نمونه از کارهای حاج صادق را برای شما می‌گویم.

روزهای دوشنبه که می‌شد من و برادر کوچکترم (جعفر)، عرصه را بر مادرمان تنگ می‌کردیم که ما شب می‌خواهیم به جلسه حاج صادق برویم. گاهی محل این جلسات نسبت به منزل ما دور بود. لذا مادر طاقت نمی‌آورد که ما تنها به جلسه برویم. به همین دلیل از برادر بزرگترمان می‌خواست که ما را ببرد. بعضی از مواقع هم او می‌گفت من کار دارم و نمیتوانم شما را ببرم تا یک شب برادر بزرگ ما به حاج صادق از ما گلگی کرد و گفت: حاج آقا شما نمی‌دانید کاظم و جعفر سر آمدن به جلسات شما چه بلایی سر مادرم می‌آورند. حاج صادق گفت: حسن آقا، شما یک کاری بکنید و من هم یک کاری می‌کنم. شما کاظم و جعفر را به جلسه بیاور و برو به کارهایت برس. بعد از پایان جلسه من آنها را به منزل می‌رسانم. حالا شما حساب کنید کوچه حمام گلشن بالای میدان سیداسماعیل؛ جلسه آنجا بود و خانه حاج صادق کوچه غریبان بود؛ وسط بازار. خانه ما هم نزدیک میدان شاپور بود. حاج صادق پیاده، یک دستش دست من و دست دیگرش در دست برادرم، ما را می‌آورد جلوی درب خانه می‌رساند و دوباره این راه را تنها برمی‌گشت. گاهی اوقات از کنار خیابان که رد می‌شدیم، التماس می‌کردیم ،حاج آقا اجازه بدهید ما خودمان بقیه راه را می‌رویم. اما او قبول نمی‌کرد. خیلی که التماس می‌کردیم می‌پذیرفت، اما می‌ایستاد تا خیالش راحت شود، ما از کوچه پس کوچه ها که رد می‌شدیم و خاطرش جمع می‌شد به منزل خودشان می‌رفتند. حاج صادق یک انسان اینطوری بود. در کسب و کارش هم آدم قابل اعتمادی بود.

*مگر در این جلسات چه مسائلی مطرح می‌شد که یک بچه مثلا 7 الی 8 ساله را این گونه به خود جذب می‌کرد؟

حاج صادق طوری با بچه‌ها برخورد می‌کرد که انگار دارد با یک آدم بزرگ برخورد می‌کند. احترام عجیبی برای بچه‌ها قائل بود و همه را تحویل می‌گرفت. حاجی در تابستان‌ها یک جمعه در میان ما را به اردو می‌برد که خیلی خوش می‌گذشت. در جلسات هم ،ابتدا نماز جماعت مغرب و عشا برگزار می‌شد. بعد تلاوت قرآن بود که حدود یک ساعت طول می‌کشید. خود حاج صادق سخنرانی می‌کردند و بعد از آن ذکر مصیبت بود. گاهی هم از بچه‌ها می‌خواستند سخنرانی کنند. مثلا من اولین سخنرانی که در عمرم کردم، در همان جلسه بود که حاج صادق یک حدیث به من دادند و ترجمه هم کردند و یک خورده هم پیرامونش حرف زدند و به من گفتند: حالا به این حرف‌های من، خودت هم یک خورده اضافه کن. من یادم هست که هشت سالم بود که در آن جلسه سخنرانی کردم و به خیال خودم خیلی هم بد سخنرانی کردم، ولی ایشان خیلی من را تشویق کردند. یعنی هنر پرواز دادنش خیلی خوب بود و بچه‌ها را به اوج می‌رساند. حضرت امام را حاج صادق به ما معرفی کردند. او نوارهای سخنرانی امام را می‌آورد و برای ما می‌گذاشت و خودش هم می‌نشست و گوش می‌کرد. حاج صادق از مسائلی مانند ستیز با ظالم و ستمگر زیاد برای ما می‌گفت.  
*اولین بار که امام خمینی را ملاقات کردید به یاد دارید؟

قبل از پانزده خرداد 42 اولین بار حضرت امام را دیدار کردم. آن روز در ایام عزاداری محرم بود. به قم رفته بودم و در یک مجلس روضه‌خوانی شرکت کردم. فردی که بالای منبر بود، گفت: امشب مجلس ما منور است به حضور مرجع بزرگوار حضرت آیت الله روح‌الله خمینی. آن موقع هنوز به ایشان امام نمی‌گفتند. من متوجه شدم، آقایی که خیلی به او احترام می‌گذارند، همان آیت الله خمینی هستند. مجلس روضه که تمام شد، همه رفتند و حدود ده - پانزده نفر ماندند. آنها هم مثل من می‌خواستند امام را ببینند. ایشان  از حسینیه بیرون رفتند و در  پیاده رو تنها به سمت مقصدشان حرکت میکردند و ما هم به دنبالشان می‌رفتیم. یک مرتبه ایشان ایستادند و برگشتند به طرف ما و گفتند: آقایان با من کاری دارند؟ اگر کسی کاری دارد بفرمایید. اگر کاری ندارید، من آدرس خانه‌ام را می‌دانم. شاید آن روز امام می‌خواستند پیاده به منزل بروند اما با دیدن ما به کنار خیابان رفتند و یک تاکسی گرفتند و سوار شدند. آن موقع من فهمیدم که ایشان دوست ندارد که برایش تبلیغ شود و عده‌ای دنبالشان راه بیفتند. این در زمانی بود که بعضی از مراجع و علمای آن روز می‌گفتند به خانه ما زیاد رفت و آمد کنید که رژیم روی ما حساب باز کند تا ما بتوانیم فلان و بهمان بکنیم. ولی امام در نخ این حرف‌ها نبود.
 
*در آن سن و سال، امام را اگر بخواهید توصیف نمایید چه می‌گویید.

یک آدمی که خودنمایی در او نیست. کبر، ریا و خودپسندی در او نیست تا بازار گرمی برای خودش بکند. یک کسی که هدفش الهی و متکی به قدرت خدا بود. من آن روز در مدرسه فیضیه بودم که امام گفتند: محمدرضا می‌گویم از کشور بیرونت کنند. ما فامیل زیادی در قم داشتیم و به این شهر زیاد می‌رفتیم. یک روز در شهر قم پیچیده بود که آقای خمینی امروز سخنرانی دارند. یک عکسی هم هست که حاج مهدی عراقی خدمت امام نشستند و دستشان را به حالت پشتی پشت امام گذاشتند. یادم هست که دولت برق را هم قطع کرده بود. حاج مهدی عراقی فکر این مشکل را هم کرده بود و چند باطری مینی‌بوس آورده بود و برق را وصل کرده بود. همان روز بود که امام خطاب به شاه گفتند: «می‌گویم که بزنند در گوشت و از مملکت بیرونت کنند» و چقدر این حرف برای بعضی‌ها در آن روز خنده‌آور یا عجیب بود.

*در سالهای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی بیشتر در امور فرهنگی مداخله داشتید یا سیاسی؟

اگر بخواهم حقیقتش را بگویم من توفیقی در بخش مبارزاتی نداشتم. مخالف نبودم اما توفیق نداشتم. من بیشتر در کارهای فرهنگی و مجلات مذهبی کار می‌کردم. اما با این حال در توزیع اعلامیه به دوستانم کمک می‌کردم. مثلا حضرت امام یک کتابی به نام حکومت اسلامی داشتند. اولین بار مسئله ولایت فقیه را آنجا مطرح کردند. یادم هست به تعداد زیادی آن کتاب را تکثیر و توزیع می کردیم. حتی یادم هست بازار بودم که من را دستگیر کردند و به زندان اوین بردند که توضیح دلیلش طولانی است. مامورین ساواک از فردی اعلامیه می‌گیرند و او نام برادرم را در بازجویی‌هایش میبرد و بخاطر برادرم من را مدت کوتاهی بازداشت می‌کنند.

اما در امور فرهنگی تلاش کردم تا بتوانم کاری در زمینه تربیت اسلامی مردم انجام بدهم. قبل از سال 40 یک دوستی داشتم در محله نازی‌آباد که فرش‌فروشی داشت. یک روز که برای سر زدن پیش او رفته بودم پیشنهاد داد تا مغازه ای در آن محل خریداری کنم. بعد از جستجوی فراوان متوجه شدم که آنجا کتاب‌فروشی ندارد. به هر صورت کتاب‌فروشی زدیم و نامش را هم گذاشتیم آشیانه کتاب.

افراد می‌آمدند و کتاب می‌خواستند، اگر داشتیم که می‌دادیم و اگر نداشتیم؛ بیعانه می‌گرفتیم و برایشان تهیه میکردیم. خیلی نکات را هم نمی‌دانستیم، مثلا بعضی کتاب‌ها ممنوعه بود اما ما به مشتری ها می‌گفتیم که کتاب را برایتان تهیه میکنیم. در مورد بعضی کتاب‌ها رژیم خیلی سخت می‌گرفت مانند کتاب غرب‌زدگی جلال آل احمد ولی ما گونی گونی این کتاب را می‌آوردیم و می‌فروختیم.

یا مثلا مدارسی که در نازی‌آباد است همه‌ را صاحب یک کتابخانه غنی کردیم. یعنی می‌رفتیم با مسئول مدرسه صحبت می‌کردیم تا دانش آموزان به جای ساخت کاردستی های بیهوده و پرداخت هزینه خرید اره و مته و امثال اینها ، یک کتاب بخرند و بخوانند و آنرا همراه خلاصه‌اش بیاورند به مدرسه بدهند و مدرسه  به عنوان کار دستی از آنها قبول کند. ما هم کتاب‌های خوب را برای آنها تهیه می‌کردیم و به مغازه می‌آوردیم.

*در این سال‌ها اعلامیه‌های حضرت امام چگونه به دستتان می‌رسید؟

در خیابان خراسان یک مغازه لبنیاتی بود بنام"اخوان صالحی" که با او آشنا بودیم ، از دوستان آقای اندرزگو بود. با او یک رمزی داشتیم. مثلا وقتی که او می‌گفت کره اعلا آوردیم ؛ یعنی اعلامیه جدید رسیده است. اگر می‌گفت: مربا هم آوردیم، می‌فهمیدیم که نوار سخنرانی امام هم رسیده است.

*بعد از شهادت حاج صادق امانی شما به کدام جلسات می‌رفتید؟

بعد از ایشان جلسات کم و بیش ادامه داشت. اما مدتی بعد به جلسات هیئت انصارالحسین می‌رفتم. در آنجا شهید مطهری، آیت الله خامنه‌ای و آقای هاشمی رفسنجانی سخنرانی می‌کردند. یک جلسه جامعه مهندسین وجود داشت که آقای مطهری آنجا هم سخنرانی می‌کردند و به آن جلسات هم می‌رفتیم که یکی از مباحث کتاب مسئله حجاب مربوط به همان جلسات است. بعد که یک مقدار از نظر سنی بزرگتر شدم در مسیر آقایان شهید بهشتی و شهید باهنر قرار گرفتم.

* آشنایی شما با آیت‌الله بهشتی و شهید باهنر چگونه شکل گرفت؟

سال 1350 آیت الله بهشتی سی نفر را انتخاب کردند. مسئولیت 15 نفر را آقای باهنر به عهده گرفته بودند و 15 نفر دیگر زیر مجموعه آیت الله بهشتی می‌شدند که در جلسات به آنها جهان‌بینی اسلام درس می‌دادند. در این جهان‌بینی مسائل سیاسی، قرآنی، مذهبی و ... بیان می‌شد.  
جلسات آقای باهنر در مدرسه رفاه برگزار می‌شد اما جلسات آقای بهشتی هفتگی در خانه‌ها برگزار می‌شد و جای ثابت نداشت. 

*شما هم جزو پانزده نفر آقای بهشتی بودید؟

ابتدا به مدت دو سال جزو پانزده نفر آقای باهنر بودم، بعد که ارتقاء پیدا کردم به جلسات آقای بهشتی رفتم. افرادی مانند آقایان رفیق‌دوست، علی درخشان(در ساختمان حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسیدند)، جواد سرحدی، چهپور، شفیق، محمود مرآتی ، شهید صادق اسلامی جزء این جلسات بودند و حتی مدتی آقای رجایی هم شرکت می‌کردند.

در جلسات آقای بهشتی بحث «خدا از دیدگاه قرآن» مطرح می‌شد که مباحث این جلسات به صورت یک کتاب منتشر شد. در همین جلسات بود که ما شخصیت آقای بهشتی را شناختیم. ایشان خیلی منظم بودند، می‌توانم قسم بخورم که در آن دو سال، یک ثانیه هم تاخیر نکردند. اما کسانی بودند در همان جلسات جزء شاگردان بودند که یا نمی‌آمدند یا تاخیر داشتند، ولی آقای بهشتی خیلی منظم بودند.

یادم هست یک شب که داشتند بحث می‌کردند روی چهره افراد حساس شدند و گفتند: من احساس می‌کنم که شماها خیلی خسته و گرسنه اید. پیشنهاد می‌کنم که شام را هم به جلسات اضافه کنیم. یک چیزی بخوریم و جان بگیریم و بحث را ادامه بدهیم. همه قبول کردند. بعد گفتند حالا که اصل پیشنهاد من را پذیرفتید، نوع غذا را هم من میگویم که چه باشد. آقای بهشتی گفتند: یک مدل نان و پنیر و سبزی. مدل دوم نان و پنیر و مغز گردو. تاکید کردند که آن شبی که  نان و پنیر سبزی هست مغز گردو نباید باشد و شبی هم که نان و پنیر و مغز گردو هست سبزی نباید باشد. در آن دو سال، گاهی دوستان، مثل آقای چهپور و شهید صادق اسلامی شوخی می‌کردند و می‌گفتند آقای دکتر شنیدید که نان و پنیر و سبزی با هزینه دل درد بعدش همان قیمت چلوکباب تمام میشود؟ دکتر هم میگفت قرار گذاشتیم دیگر ، لطفا زیر قرار نزنید. در جلسه یک شب، صاحبخانه یک ظرف سالاد الویه وسط سفره گذاشته بود. آقای بهشتی گفتند امشب تخلف شده است. آقای سرحدی گفت حالا که الویه را گذاشتند ما هم بخوریم. آقای بهشتی گفتند: نه. آن وقت جلسه بعد هم همینطور می‌شود و بعد آن چیزی که نمی‌خواهیم پیش می‌آید.

یادم هست یک موقعی آقای بهشتی فرموده بودند در زندان که بودم، غذای زندان را نمی‌خوردم. فقط یک مقدار نان را در آب می‌زدم و می‌خوردم. هم‌بندی‌های من می‌گفتند آقای دکتر شما چطور نان و آب می‌خورید. شما این کار را می‌کنید، اما حال ما بد می‌شود. من هم می‌گفتم: اگر کسی نان و آب خوردن را بیرون زندان تمرین کرده باشد،الان برایش ساده است. یک چنین آدم ساده‌ای بودند ایشان.

یادم هست در هر جلسه‌ای که می‌خواستند بحث را شروع کنند، یک نفر را خودشان انتخاب می‌کردند و می‌گفتند که شما بگو در جلسه قبل چه گفته‌ام. یک جلسه از من پرسیدند. گفتم آقای دکتر این آیه را تلاوت کردید و ذیل این آیه فلان روایت را  و از سیره معصومین گفتید و صغرای بحث‌تان این بود و کبری بحث‌تان آن بود و نتیجه‌گیری هم فلان . جسارت کردم و روی بحث ایشان یک خورده هم حاشیه زدم. آقای بهشتی به چهره من حساس شدند و گفتند: الا یا ایها الطلاب ناشی/ علیکم بالمتون لا بالحواشی

ایشان با این همه جنبه‌های علمی و معرفتی خیلی متواضع بودند. یادم هست یک شب در همین بحث‌ها یک واژه‌ای را ایشان مطرح و معنا کردند که الان آنرا به یادم ندارم. من به ایشان عرض کردم اگر یک تعبیر و معنی دیگری برای این کلمه داشته باشید تا برای همه مفهوم ‌تر باشد بهتر است، این چیزی که شما می‌گویید برای خواص خوب است و برای عموم سنگین است. آقای بهشتی سه دلیل آوردند که همان  مطلب خودشان ، درست و صحیح است و همه هم پذیرفتند، خود من هم پذیرفتم. جلسه بعد آقای بهشتی گفتند: راجع به فلان کلمه ، آقای نیکنام نظر دادند و من هم سه دلیل برای قانع کردن ایشان آوردم، تحقیق کردم و دیدم تعبیر ایشان درست تر از من بوده است! من آن شب از این تواضع دکتر خیلی خجالت کشیدم.

من در عمرم یک استخاره هم برای خودم نگرفته ام. در هر مسئله‌ای اندیشه کرده‌ام و با اهل خبره و فن مشورت و راه درست را انتخاب نموده ام. حتی در آمدن از هامبورگ به ایران، خیلی افراد دلسوز می‌گفتند که شما نروید ایران، اینجا از همه دنیا به این مرکز مراجعه می‌کنند، ولی من فهمیدم که وظیفه من رفتن به ایران به خاطر مسئله انقلاب است.


*مهم ترین نکته‌ای که از شهید بهشتی به یاد دارید چیست؟

یادم هست که ایشان می‌گفتند: من در عمرم یک استخاره هم برای خودم نگرفته ام. در هر مسئله‌ای اندیشه کرده‌ام و با اهل خبره و فن مشورت و راه درست را انتخاب نموده ام. حتی در آمدن از هامبورگ به ایران، خیلی افراد دلسوز می‌گفتند که شما نروید ایران، اینجا از همه دنیا به این مرکز مراجعه می‌کنند، ولی من فهمیدم که وظیفه من رفتن به ایران به خاطر مسئله انقلاب است. منظورم این است که ایشان چه فکر باز و منضبطی داشتند.

یک روز هم در حزب جمهوری به ایشان گفتم: این‌قدر علیه شما شایعه می‌سازند، خب یک دفاعی از خودتان کنید. گفتند: دفاع کار ما نیست، ایمان کار ماست. "ان الله یدافع عن الذین آمنوا"

من یک روز برای حساب و کتاب سال مالی‌ و خمسم نزد ایشان رفتم. کار را انجام دادیم و قرار شد یک مبلغی را من بدهم خدمتشان. گفتم شما اجازه می‌فرمایید، فلان مقدار از این مبلغ یا هر مقداری که شما مصلحت بدانید را به یک خانواده زندانی کمک کنیم؟ زندانی سیاسی زمان شاه خیلی زیاد بود. ایشان گفتند فلانی را می‌گویی؟! یعنی این‌قدر ایشان من و دیگران را می‌شناخت و اشراف کامل به مسائل داشت که می‌دانست من ممکن است با چه کسی روابط داشته باشم. در میان این همه زندانیان سیاسی انگشت روی کسی گذاشت که من هم منظورم همان بود.   منبع: مشرق


کد مطلب: 32535

آدرس مطلب :
https://www.cafetarikh.com/news/32535/روزی-که-امام-ره-تاکسی-به-منزل-برگشت

کافه تاریخ
  https://www.cafetarikh.com