وسطهای مجلس طلبه مداح شعری خواند و صادق را آتش زد. صادق دفترچه شو از بادگیر بیرون آورد و گفت: برادر این شعر را برایم بنویس. طلبه گفت: من این شعر را از صبح برای چهار نفر در دفترچه شون یاداشت کردم و آن ها شب نشده شهید شدهاند.



 غروب که می شد صادق می گفت بریم از سنگر بچه های گردان سرکشی کنیم. می رفتیم تک تک سنگرها. سلام و احوال پرسی و اینکه مشکلی اگه هست حلش کنیم. بعد خود صادق چراغ والر را بلند میکرد میگفت اینکه نفت نداره میرفت چراغ رو برای بچه ها نفت میکرد و ازشون حلالیت می طلبید.
غروب که می شد صادق می گفت بریم از سنگر بچه های گردان سرکشی کنیم. می رفتیم تک تک سنگرها. سلام و احوال پرسی و اینکه مشکلی اگه هست حلش کنیم. بعد خود صادق چراغ والر را بلند میکرد میگفت اینکه نفت نداره میرفت چراغ رو برای بچه ها نفت میکرد و ازشون حلالیت می طلبید.  سردار شهید صادق مکتبی شب قبل شهادت با دویست و هشتاد نفر از نیروهایش خداحافظی کرد. اینطوری نه که جلوی گردان بیاد بگه بچه ها خداحافظ. یک روز قبلش عصر بود- بعد از هفتاد روز جنگ سخت والفجر هشت - توی جاده فاو نیروهایش مستقر بودند. به تک تک سنگرها رفت و یکی یکی نیروهایش را بغل کرد و گفت حلالم کنید! نگفت میخوام فردا شهید بشوم که نیروهایش را نگران کند؛ فقط گفت: حلالم کنید. رفت داخل آخرین سنگر که یک طلبه بود؛ دیگه شده بود وقت نماز مغرب و عشا و زیارت عاشورا.
سردار شهید صادق مکتبی شب قبل شهادت با دویست و هشتاد نفر از نیروهایش خداحافظی کرد. اینطوری نه که جلوی گردان بیاد بگه بچه ها خداحافظ. یک روز قبلش عصر بود- بعد از هفتاد روز جنگ سخت والفجر هشت - توی جاده فاو نیروهایش مستقر بودند. به تک تک سنگرها رفت و یکی یکی نیروهایش را بغل کرد و گفت حلالم کنید! نگفت میخوام فردا شهید بشوم که نیروهایش را نگران کند؛ فقط گفت: حلالم کنید. رفت داخل آخرین سنگر که یک طلبه بود؛ دیگه شده بود وقت نماز مغرب و عشا و زیارت عاشورا.  وسطهای مجلس طلبه مداح شعری خواند و صادق را آتش زد. صادق دفترچه شو از بادگیر بیرون آورد و گفت: برادر این شعر را برایم بنویس. طلبه گفت: من این شعر را از صبح برای چهار نفر در دفترچه شون یاداشت کردم و آن ها شب نشده شهید شدهاند. صادق گفت: بنویس... طلبه نوشت: کسی حرف دل ما را ندانست... صادق رفت و بادگیرش را گذاشت زیر سرش و خوابید. اذان صبح و نماز و زیارت عاشورا تمام شده بود و داشت آفتاب میزد. صبحانه بچه ها که تمام شد، گفت: بریم تجدید وضو کنیم. تا رفتم آماده بشوم و از سنگر بیرون بروم، صادق کنار تانکر رسیده بود. ناگهان صدای مهیبی سنگر را بهم ریخت. پریدم بیرون. صادق مکتبی وضو گرفته و آرام روی خاک افتاده بود. او لبخندی بر لب شهید شده بود...
وسطهای مجلس طلبه مداح شعری خواند و صادق را آتش زد. صادق دفترچه شو از بادگیر بیرون آورد و گفت: برادر این شعر را برایم بنویس. طلبه گفت: من این شعر را از صبح برای چهار نفر در دفترچه شون یاداشت کردم و آن ها شب نشده شهید شدهاند. صادق گفت: بنویس... طلبه نوشت: کسی حرف دل ما را ندانست... صادق رفت و بادگیرش را گذاشت زیر سرش و خوابید. اذان صبح و نماز و زیارت عاشورا تمام شده بود و داشت آفتاب میزد. صبحانه بچه ها که تمام شد، گفت: بریم تجدید وضو کنیم. تا رفتم آماده بشوم و از سنگر بیرون بروم، صادق کنار تانکر رسیده بود. ناگهان صدای مهیبی سنگر را بهم ریخت. پریدم بیرون. صادق مکتبی وضو گرفته و آرام روی خاک افتاده بود. او لبخندی بر لب شهید شده بود...