۰
plusresetminus
زمانی که رضاخان با حمایت بیگانگان به قدرت رسید، طرح اسلام‌ زدایی را به اجرا گذاشت. یکی از اقدامات وی برای اسلام زدایی کشف حجاب از مردم مسلمان و مومن ایران بود ولی مردم به مقابله با رضاخان برآمدند و قیام گوهرشاهد شکل گرفت
روایت محمد مهدی عبد‌خدایی از واقعه گوهرشاد
 زمانی که رضاخان با حمایت بیگانگان به قدرت رسید، طرح اسلام‌ زدایی را به اجرا گذاشت. یکی از اقدامات وی برای اسلام زدایی کشف حجاب از مردم مسلمان و مومن ایران بود ولی مردم به مقابله با رضاخان برآمدند و قیام گوهرشاهد شکل گرفت.

در سال 1314 همزمان با اجباری شدن کلاه شاپو برای مردان، زمزمه‌های حجاب‌زدایی زنان نیز بلند شد. روحانیون در مقابل این توطئه ساکت ننشتند و به مخالفت پرداختند و آیت‌الله قمی در تهران بازداشت شد.

به دنبال این مسأله مسجد گوهرشاد که چند روزی بود محل اجتماع و سخنرانی علیه اسلام زدایی بود حال و هوای دیگری گرفت و اجتماعات مردمی وسیعتر و اعتراضات گسترده‌تر شد.

به همین خاطر به شهربانی مشهد دستور داده شد وعاظ معروف را دستگیر کنند. عده‌ای از وعاظ خراسان دستگیر شدند اما روحانیون و خطبا خصوصا شیخ محمدتقی گنابادی معروف به بهلول در افشای سیاست اسلام زدایی رضاشاه مصمم‌تر شدند سرانجام به دستور رضاشاه در روزهای 20 و 21 تیر ماه 1314 شمسی مسجد گوهرشاد که مملو از جمعیت معترض بود مورد حمله قشون قزاق قرار گرفت و مسجد گوهرشاد به خاک و خون کشیده شد. بیش از دو هزار تا پنج هزار تن به شهادت رسیدند و حدود هزار و پانصد نفر به اسارت نیروهای قزاق در آمدند.

 

* آقای عبدخدایی، تا آنجایی که من مطلع هستم مرحوم شیخ غلامحسین تبریزی، پدر گرامی‌تان، در زمان کشتار مسجد گوهرشاد در مشهد اقامت داشتند و چه‌بسا که خود ایشان هم در حرکت مردم شرکت داشتند. در این مورد برایمان توضیح دهید؟.

ـ  همان‌طوری که می‌دانید واقعه‌ مسجد گوهرشاد یکی از وقایع مهمی است که در دوران رضاخان رخ داده است. تا آنجا که من یادم است یعنی چون آن زمان بچه بودم و به مدرسه می‌رفتم فقط شنیده‌ها را یاد دارم.

در مشهد دو توپ‌بندی معروف بود: یکی آنکه روس‌ها حرم مطهر را به توپ بستند بعد از جنگ بین‌الملل اول. دومین توپ‌بندی ماجرای مسجد گوهرشاد بود که خاطره‌ بدی در مردم مشهد گذاشت و این توپ‌بندی را رضاخان انجام داد.

من سال‌های بیست و دو، بیست و سه یادم است که منبری‌ها و مداح‌ها موقع روضه‌خوانی، به توپ‌بندی مسجد گوهرشاد به دست رضاشاه را در ذهن مردم زنده می‌کردند و اگر نمی‌توانستند گریزی به آن ماجرا می‌زدند. حتی یاد دارم از خود لغت توپ‌بندی استفاده می‌کردند یا می‌گفتند آن موقعی که حرم مطهر به توپ بسته شد یا آن موقعی که مسجد گوهرشاد به توپ بسته شد.

این حالت در جامعه بود، متأسفانه از سال سی و سه به آن طرف فراموش شد، چون اختناق به میان مردم آمد و این مسئله را از مغزها بیرون برد و نسل جدید و نو که پا به عرصه می‌گذاشت از این وقایع کاملاً بی‌اطلاع بود، ولی آنچه که مسلم است واقعه‌ی مسجد مشهد را نمی‌شود از وقایع دیگری که در کشور اتفاق افتاده جدا کرد.

به نظر من این مسئله مسلم است که ناسیونالیسم از نظر عاطفی چیز خوبی است، اما بعد از جنگ بین‌الملل اول و حاکمیت استعمار بر کشورهای اسلامی، پارچه پارچه کردن آنها از هدف‌هایی بود که پیروزگران جنگ بین‌المللی اول تعقیب می‌کردند. می‌بینیم که سعودی‌ها را در حجاز و فیصل‌ها را در عراق و سلطان حسن‌ها یا سلطان محمدها را در مراکش یا در آفریقا و به طور کلی در تمام کشورهای اسلامی در هر جا دیکتاتور قدرتمندی به وجود آورد که شعار این دیکتاتور حفظ حدود و ثغور جغرافیایی بود. در همین قالب است که ناسیونالیسم را به جنگ ایدئولوژی و مکتب می‌فرستند و سعی می‌کنند که ناسیونالیسم را جایگزین مسائل مکتبی‌ای بکنند که در خاورمیانه‌ پرخاشگر علیه امپریالیسم است و این مسئله عملاً در ترکیه به وسیله‌ مصطفی کمال پاشا که لقب بعدی او آتاتورک بود و در افغانستان به دست سلطان امان‌الله‌خان و در ایران به وسیله‌ی رضاخان انجام گرفته که می‌بینیم عملکرد مصطفی کمال پاشا یا رضاخان تقریباً مساوی هستند.

هدف امپریالیسم این بوده که در عین حال شعارهای توخالی به عنوان آموزش مردم می‌دهد، مردم را از متن فرهنگ اصیل خودشان بگیرد و حتی مسئله‌ لباس به نظر من یک مسئله‌ فرهنگی است.

لباس ملت‌ها و اقوام دنیا مربوط به مسائل اعتقادی آنهاست. می‌بینیم پس از حاکمیت رضاخان در سال 1310 رضاخان تصمیم می‌گیرد به نام متحدالشکل کردن جامعه، کلاه را عوض بکند.

می‌دانید که تبریز در دوره‌ قاجاریه ولیعهدنشین بوده است، یعنی بزرگ‌ترین شهر ایران بعد از تهران که سلطان در آن می‌نشسته تبریز بوده و بعد از مرگ یک شاه، ولیعهد از تبریز می‌آمده. محمدعلی‌شاه و مظفرالدین‌شاه مدتی در تبریز حاکم بودند، استاندار بودند به عنوان ولیعهد و این دورانی بود که آزمایش می‌دادند و بعد به قول معروف به دارالخلافه می‌آمدند و جلوس می‌کردند.

از مهم‌ترین جاهایی که با تعویض کلاه مخالفت کرده تبریز بود. تبریز دو مرجع داشته، یکی آقا میرزا صادق‌آقا و یکی هم مرحوم آیت‌الله سیدابوالحسن انگجی. این دو مرجع خودشان محوری بودند در تبریز که پدر من به نام آقای شیخ غلامحسین تبریزی یک دوره درس خارج را در خدمت مرحوم آقای سیدابوالحسن انگجی تلمذ کرده و بعد به نجف مشرف شده و از نجف برگشته بود.

پدرم وقتی برگشت افکار نویی آورد. اولین مجله‌ اسلامی به نام «تذکرات دیانتی» را در تبریز منتشر کرده و در تبریز جلسه‌ تفسیر گذاشت و لذا در سری مجلاتی که نگاه می‌کنیم اولین نشریه‌ای را که به صورت منظم هفتگی منتشر می‌شود با اینکه امتیاز رسمی از وزارت فرهنگ (معارف آن موقع) نداشت، ولی متن سخنرانی‌هایی که هر هفته در کوچه‌ مجتهد تبریز انجام می‌گرفته به‌صورت یک نشریه به‌نام تذکرات دیانتی منتشر می‌کرد.

خوب مشخص است که در مقابل این مسئله‌ نو جبهه‌گیری می‌کنند، حتی خودشان می‌گفتند که وارد مجلس شدم، عده‌ای به من گفتند دیانت که تذکرات نمی‌خواهد، شما به نام تذکرات دیانتی نشریه منتشر می‌کنید! داستان کلاه پهلوی که پیش می‌آید، روحانیت خواه و ناخواه به علت میراث‌های فرهنگی که دارد و به علت شرایط اقتصادی که معتقد بوده است به وسیله‌ی کلاه حاکم بر جامعه می‌شود، با همه‌ وجود با تغییر کلاه مخالفت می‌کنند.

در رأس این مخالفت دو مرجع مذکور بودند و تقریباً سخنگوی اینها پدر من بوده. مجتهد گوینده‌ای بوده در تبریز به خصوص که نشریه هم که داشت. نتیجتاً در تبریز این آقایان دستگیر می‌شوند، مرحوم آیت‌الله ابوالحسن انگجی و مرحوم آقا میرزا صادق‌آقا، و هر دو تبعید می‌شوند که فکر می‌کنم تبعیدگاهشان سمنان بوده است.

دوستان پدر من هم به نارین‌دره‌ی اردبیل تبعید می‌شوند. در آنجا بزرگواری بوده به‌نام آیت‌الله سیدیونس اردبیلی که من بعدها از پدرم شنیدم که وقتی دوستانش به اردبیل تبعید می‌شوند، آیت‌الله سیدیونس اردبیلی برای اینها لباس فرستاده بود به اردبیل. البته خود آیت‌الله اردبیلی در همین رابطه از اردبیل مهاجرت می‌کنند به مشهد، شاید هم تبعید کرده باشند ایشان را.

من ایشان را در مشهد دیدم. در واقعه‌ مسجد گوهرشاد هم جلسات روحانیون به علت شخصیت بزرگ آقای سیدیونس اردبیلی در منزل ایشان تشکیل می‌شود و این منزل جلوتر از تپل‌محله (ته‌پل‌محله) یعنی بین بازارچه‌ حاج آقاجان و تپل‌محله‌ مشهد بود.

پدر بنده هم در تبریز مورد تعقیب قرار می‌گیرد و بعد از آن مخفی می‌شود و حتی به یاد دارم که پدرم می‌گفت من زمانی که مأمورین ریختند و منزل آیت‌الله انگجی را محاصره کردند و ایشان را دستگیر کردند من در خانه‌ آیت‌الله انگجی بودم.

فرزندان ایشان مرا به کتابخانه‌ مرحوم آیت‌الله انگجی بردند و درِ آنجا را قفل کردند. مأمورین هم آن روزها این‌جور تجسس نمی‌کردند. وقتی همه‌جا را تجسس می‌کنند و به در کتابخانه می‌رسند می‌بینند در کتابخانه قفل است. فرزندان آقای انگجی به مأمورین می‌گویند این کار درست نیست، آقا فردا، پس فردا برمی‌گردند، آقا وزنه‌ای هستند، خوب نیست که شما کتابخانه‌ ایشان را به هم بریزید، آقا همیشه خودشان در کتابخانه را باز و بسته می‌کرده‌اند.

لذا مأمورین به کتابخانه‌ آیت‌الله انگجی هجوم نمی‌کنند و پدرم در آنجا می‌ماند و فردای آن روز از منزل آیت‌الله انگجی بیرون می‌آیند و هشت ماه در تبریز مخفی و فراری می‌شوند، به طوری که سرلشکر امیر طهماسبی که فرمانده‌ لشکر آنجا بوده می‌گوید اول این شیخ را می‌گیرم و اعدام می‌کنم و بعد خبرش را به تهران می‌دهم.

البته به علت روابطی که پدرم با مرحوم آیت‌الله آقاشیخ عبدالکریم حائری داشته‌اند (آیت‌الله حائری مرجع تقلید در قم و بنیانگذار حوزه‌ علمیه) و ایشان هم تأیید کرده بودند این نشریات را، اقداماتی می‌کنند در تهران، به‌گونه‌ای که پدر من پس از هشت ماه آزاد می‌شود و اجباراً به مشهد می‌رود، چون به تبریز نمی‌توانست برود. خودشان می‌گفتند دیدم اگر در تبریز بمانم و همان حرف‌های سابقم را بگویم (علی منصور که در آن موقع استاندار تبریز بوده) دوباره بازداشت و زندان و... و به‌خصوص اختناق حاکم بر جامعه به من اجازه نمی‌دهد این حرف‌ها را بزنم. لذا آن‌گونه که می‌خواستم در تبریز زندگی کنم نمی‌توانستم و اجباراً مهاجرت به مشهد کردم.

بعد از تغییر کلاه دومین تهاجم امپریالیسم این بوده است که چادرها را از سر زن‌ها بردارد یعنی به قول خودشان هدف اول متحدالشکل کردن مردها و بعد متحدالشکل کردن زن‌ها بوده است.

مشخص است که در این موقع مخالفت‌هایی در شهرهای ایران به‌وجود می‌آید. تبریز هم که در همان تغییر کلاه مقاومتش درهم می‌شکند و مراجع آن تبعید می‌شوند. خاندان پهلوی، یا اشرف یا فاطمه بی‌حجاب به قم می‌روند و مواجه با عکس‌العمل مردم می‌شوند.

خود رضاخان به قم می‌رود و شروع می‌کند با مشت و لگد مردم را زدن، و در حقیقت حرکت قم را با آمدن این دیکتاتور و رودررویی او با مردم درهم می‌کوبد. تنها جایی که باقی می‌ماند مشهد است. مشهد شهر مذهبی و شهر زیارتی است و شهری است که اطراف آن همه به حضرت رضا اظهار ارادت می‌کنند.

آن روزها هم آن‌طور که من شنیدم پاکروان استاندار مشهد بود و اسدی نایب‌التولیه بود و سروان خزاعی نامی که بعد از انقلاب تیرباران شد فرمانده گروهان بوده و فرمانده‌ لشکرش ایرج مطبوعی بود.

گزارشات مختلف و شایعاتی هست که اختلافات بین اسدی و پاکروان سبب به توپ بستن مسجد گوهرشاد بوده و این مسئله موجب کشتار مسجد شده است. البته بعضی‌ها هم معتقدند که پاکروان و اسدی هرکدام به نوعی می‌خواستند خوش‌خدمتی کنند و این واقعه پیش آمده. ولی من فکر می‌کنم که این یک سیاست کلی‌ای بوده که امپریالیسم برای درهم کوبیدن افکار جامعه می‌خواست تمام مقاومت‌های فکری را پاره کند و جدای از هم بکند و این است که می‌بینیم در زمان رضاخان نهضت پاکسازی زبان فارسی از واژه‌های تازی پیش می‌آید.

یعنی می‌خواهد ناسیونالیسم را جایگزین مسائل فرهنگ مکتبی و اسلامی بکند. حالا شاید به این صورتی که امروزه ما فرهنگ مکتبی را مطرح می‌کنیم آن روز مطرح نبوده به این شکل و با این چارچوب، ولی آنچه مهم است واژه‌های فرهنگ اسلامی در متن زندگی مردم بوده و خود مردم با این واژه‌ها و در این فرهنگ تربیت شده بودند.

*رضا خان با شعار دانش برای همه مدرسه مختلط را پیش آورد

لذا می‌بینیم رضاخان از دو بعد حرکت می‌کند: بعد اول شعار دانش برای همه و مدارس مختلط را به‌وجود می‌آورد، یعنی تحصیل را مقید می‌کند. به خصوص این مسئله در شهرهای مذهبی فراوان تأکید می‌شده است که باید مدارس مختلط باشد. من به یاد دارم کودک بودم، پدرم بارها سال 1322، 1323 که مدرسه می‌رفتیم خدا را شکر می‌کرد و می‌گفت که چقدر خوشحالم که سال‌هایی که مدارس مختلط نیست شما به مدارس می‌روید.

این مسئله تحمیل رضاخان بوده که مدارس حتماً دختر و پسر مختلط باشند. به خصوص من یاد دارم که وقیحانه به پسرها دستور می‌دادند که شلوار کوتاه بپوشند و تقریباً لباس‌های متحدالشکل دانش‌آموزان شلوار کوتاه با جوراب بوده است.

من فکر می‌کنم حتی در این مسائل هم امپریالیسم نظر داشته است که مقداری از پای پسرها برهنه شود. دخترها هم که وضع‌شان مشخص بود و شلوار نمی‌پوشیدند چون تقریباً بعد از سال 45 و 46 شلوار پوشیدن بین دختران مد شد.

خواه و ناخواه واقعه‌ مسجد گوهرشاد بُعد دوم قضیه است که ابتدا از نسل گذشته چادر را بردارند و حریم را پاره کنند. و از بٌعد دیگر نسل جدید را به گونه‌ای تربیت کنند که اصولاً قبح عریان شدن نباشد و به این وسیله به فرهنگ اسلامی حمله کنند.

این مسئله در مشهد با عکس‌العمل شدیدی روبه‌رو شد، به طوری که در مشهد شخصیتی بوده به نام آیت‌الله حاج‌آقا حسین قمی که ایشان بعد از فوت مرحوم آیت‌الله سیدابوالحسن اصفهانی مرجع شدند و من آمدن آیت‌الله قمی را بعد از شهریور 1320 یاد دارم، استقبال عجیبی از ایشان شد.

در مقدمات کاری که رضاخان می‌خواسته است انجام دهد با عکس‌العمل آیت‌الله قمی روبه‌رو می‌شود، لذا منجر به مهاجرت آقای قمی به تهران می‌شود که در تهران با دستگاه مذاکراتی انجام می‌گیرد که این مذاکرات به نتیجه نمی‌رسد و اجباراً مرحوم حاج‌آقا حسین قمی مهاجرت می‌کنند به نجف اشرف (در اینجا باید بگویم که مرحوم شهید نواب صفوی افتخار می‌کرد که از شاگردان آن مرحوم بوده و از مریدان ایشان بود).

مشهد رهبری قاطع را از دست می‌دهد و مسئله‌ای که آن زمان برای مشهد مهم بود، فقدان یک رهبری است که تمام روحانیت آن روز این رهبری را بپذیرند و بتوانند در مقابل دستگاه بایستند و اگر نمی‌توانند پیروزی‌ای به دست آورند حداقل مانع کشتار عمومی بشوند.

گاهی اوقات یک رهبری قاطع حرکت را می‌تواند طوری تداوم بدهد که در عین حالی که نیروهای مردم را به طرف پیروزی می‌برد مانع کشتار بیش از حد مردم بشود، فقدان این رهبری در آن روزها احساس می‌شود در مشهد، و این حقیقتی است که با هجرت حاج‌آقا حسین قمی این رهبری وجود نداشته است.

همان‌طوری که می‌دانید هفده دی‌ماه 1314 رضاخان اعلام کشف حجاب می‌کند. در آن زمان پدرم هم در مشهد بوده، چون بعد از تغییر کلاه از تبریز به مشهد تبعید شده بوده و در آنجا ماندگار شده بوده و در یکی از مساجد مشهد امام جماعت بوده‌اند و خودشان تعریف می‌کردند که ظهرها به مسجد گوهرشاد می‌رفته‌اند برای نماز و در همین مدت مرحوم آیت‌الله سیدیونس اردبیلی هم از اردبیل به مشهد آمده بودند و چون ایشان موقعیت اجتماعی در مشهد داشته معمولاً جلسات در منزل ایشان بود و تصمیم‌گیری‌ها در سطح بالا عموماً از آنجا آغاز می‌شده است.

اما خود واقعه‌ مسجد گوهرشاد، می‌توان گفت یک واقعه‌ خودجوش است. نیروهای مردم وقتی این مسئله را می‌شنوند از دهات و اطراف حرکت می‌کنند و به مسجد می‌آیند. مثلاً نامادری من تعریف می‌کند و می‌گوید «طرقی‌ها» با بیل‌هایشان می‌آمدند، «جاغرگی‌ها» با چوب می‌آمدند، «محمدآبادی‌ها» و «مایونی‌ها» و «شاندیزی‌ها» و «کاهون‌ خرمنی‌ها» و تمام اطراف مشهد آمده بودند، جوان و پیرمردها و هر کس که هر سلاحی داشته برمی‌داشته و به طرف مسجد گوهرشاد حرکت می‌کردند.

خواه و ناخواه اینها احتیاج به غذا داشته‌اند. همان‌طوری که ما دیدیم قبل از انقلاب مردم غذای نیروهای انقلابی را تأمین می‌کردند. یکی از برادران من که امروز کشته شده در اثر تصادف به نام حاج رسولی، خدا رحمتش کند، از برادران مکتبی من بود که جزء فدائیان اسلام شده بود، می‌گفت من خودم در مسجد گوهرشاد بودم، ما می‌دیدیم که آن موقع با اینکه دی‌ماه بود و سیب کم بود و مثل حالا سیب زیاد نبود، دهاتی‌های اطراف مشهد سیب‌های اندوخته‌کرده‌ی خودشان را که معمولاً شب عید به بازار می‌بردند برای فروش در دی‌ماه مرتباً می‌آوردند به مسجد.

در اینجا مرحوم نواب احتشام رضوی که ابوزوجه‌ مرحوم نواب صفوی بودند، در وسط منبر صاحب‌الزمان (که آن منبر منبت‌کاری‌شده موجود است) او وسط منبر بود و صحبت می‌کرد و با مردم گفتگو می‌کرد و می‌گویند که سه روز روی منبر بوده و فقط برای وضو به پایین منبر می‌آمده است.

شیخ بهلول هم که معروف است و مشهدی‌ها می‌گویند از نژاد بربری‌هاست (نژاد زرد) و چشمان موربی دارد و من شنیده بودم که شیخ بهلول یازده هزار حدیث از حفظ است و حافظه‌ عجیبی دارد.

یک نعلین می‌پوشد و یک پیراهن کرباس. نامادری من تعریف می‌کرد که بربری‌ها آن شب تصمیم گرفتند که شیخ بهلول را فراری بدهند، طوری شد که بربری‌ها شانه‌هایشان را گرفتند و شیخ از روی این شانه به آن شانه فرار کرد.

نامادری‌ام تعریف می‌کردند که عموی من در حرم حضرت رضا «پاس» بود و (همان‌طوری که می‌دانید پاس‌ها افتخاری بودند و الآن هم افتخاری هستند) آن شب تلاش بسیاری کرد که عده‌ای را فرار بدهد. درب‌های مسجد گوهرشاد به داخل مسجد باز می‌شود.

فشار جمعیت به اندازه‌ای بوده که راهی برای آمدن از بیرون نبود؛ به طوری که جمعیت پشت درها بود و نیروهای رضاخان جلو بوده و راه عبور کسانی را که می‌خواستند وارد مسجد بشوند، بسته بودند و اولین کاری که می‌خواست انجام بدهد این بود که کسانی که در مسجد جمع شده بودند را بدون غذا در مسجد بگذارند، که در همان موقع درها بسته شد و بعداً موقع حمله باز می‌شود.

آن زمان به مسلسل و یا سلاح‌های خودکار، شربنل (SCHREBNEL) می‌گفتند. نامادری‌ام می‌گفتند در وسط مسجد گوهرشاد مسجدی بود به نام مسجد پیرزن که خودم هم آن را دیده بودم و الآن حوض مسجد گوهرشاد است، می‌گفت یک شربنل وسط مسجد روی پشت‌بام کار گذاشته بودند محاذی بود با ایوان حضرت صاحب‌الزمان که مردم در آن ایوان مقصوره جمع شده بودند. چهار شربنل هم در چهار جای مسجد گوهرشاد که در بلندی است می‌گذارند رو به قبله که گلدسته‌ها است و پشت به قبله روی به حرم حضرت رضاست و در دو قسمت شرق و غرب که مسلط بود به داخل مسجد گوهرشاد.

حاج رسولی می‌گفت در حالی که گویندگان مرتباً مردم را تهییج می‌کردند و به هیجان وادار می‌کردند و حمله هم آغاز شده بود، ما پشت در بودیم، اول مأمورین و سربازها با سرنیزه حمله کردند، در مسجد را با فشار از پشت کندند، چون مردم پشت درها بودند از طرف بیرون مأمورین هجوم آوردند.

ما تلاش کردیم در را نگاه داریم اما هجوم و تیراندازی آنها به قدری شدید بود که قفل و در شکسته شد. می‌گفتند ابتدا که در را شکستند و وارد شدند ما چند تن از مأمورین را زدیم و از بین بردیم ولی با مسلسل‌هایی که در بالای مسجد کار گذاشته بودند و در روی مسجد پیرزن، کار خودشان را کردند؛ به گونه‌ای که ما حتی پشت در نتوانستیم مقاومت کنیم و کشتار شد و نیروها در هم ریخت و به قدری در هم ریخت که همه همدیگر را گم کردند یعنی هیچ‌کس نتوانست خودش را کنترل کند.

در ضمن تیراندازی رو به بالا نبود و مستقیم به خود جمعیت می‌خورد. مرتباً به طرف مردم تیراندازی می‌شد و از چهار طرف این‌طور بود و طوری نبود که راه فراری برای مردم باقی بماند و این خود مسئله‌ای بود که بعد کشتار را زیاد کرد.

نامادری من تعریف می‌کردند که آن شب در محمدآباد که شش کیلومتری مشهد بود صدای تیراندازی شدید و عجیبی را شنیده بودند (یعنی تیراندازی شب شروع شد و کشتار در شب اتفاق افتاد، و روز نبود که لااقل مردم همدیگر را ببینند).

ایشان می‌گفتند که تیراندازی خیلی ادامه پیدا کرد و یک آسید جلیل آقایی هست، که الآن روحانی است و با ما خویشاوند است، تعریف می‌کرد که بین کشته‌ها خیلی بودند که زنده افتاده بودند و به خصوص ناله‌ی اینها به گوش می‌آمده و معلوم بود که اینها هنوز کشته نشده‌اند.

این آقا که خودشان ناظر قضایا بودند می‌گفتند وقتی دیدم که صداها خوابید من دراز کشیدم روی زمین و خودم را به مردن زدم، به طوری که وقتی آمدند جنازه‌ها را ببرند من در میان آنها برده شدم و چون زخمی نشده بودم از غفلت مأمورین استفاده کرده فرار کردم. این‌جور که اینها می‌گفتند سه چاه در خیابان سفلی در پایین مشهد کنده بودند که جنازه‌ها را کامیون کامیون می‌آوردند و در این چاه‌ها خالی می‌کردند و موقع خالی کردن صدای کشته‌ها می‌آمد، یعنی عده‌ای از آنها زخمی و زنده بودند.

به طوری که شنیدم پس از اینکه کشتار تمام می‌شود شاید تعداد کشته‌ها از پنج هزار نفر تجاوز می‌کرده، چهار روز تمام درب مسجد بسته می‌شود و چون آن زمان آجر و سنگ کم بوده است در این چند روزی که درب مسجد کنده می‌شود سنگ‌های مسجد گوهرشاد را پشت‌رو می‌کنند و من آن سنگ‌های پشت‌رو را بعداً که آمدند مسجد را تعمیر کنند دیدم. آجرهای بزرگی بود که فکر می‌کنم هر چهار تا یک متر بود، که می‌گفتند به علت اینکه روی این آجر نجس شده بود و خونین شده به قول معروف رعایت این ظاهر مذهب را به اصطلاح کرده بودند و این آجرها را پشت‌رو کردند. من مقداری از این آجرهای خونین را یاد دارم که دیدم پدرم در مسجد گوهرشاد در شبستان بزرگی نماز می‌خواندند، در آن شبستان مقداری از این آجرها را تعویض کرده بودند و مقداری را هم پشت‌رو کرده بودند.

در سال 23 و 24 حدود هشت، نه سال بعد آن آجرها را بردند، این‌قدر خونین بود. آن شبستانی که الآن مستقیماً روبه‌روی خیابان تهران است آنجا سال‌ها بسته بود به خاطر اینکه در آنجا کشتار زیاد بود و سنگ‌های آنجا خونین بود.

اولین‌بار که افتتاح کردند برای پدرم بود، بعد از شهریور 1320 که پدرم در آنجا نماز می‌خواندند. حتی صحن مقدس حضرت رضا را یاد دارم که وقتی سنگ‌های آن را برمی‌داشتند استخوان‌هایی را که در آنجا دفن کرده بودند دیدم.

در همین رابطه بعد از این قضیه و بعد از اینکه کشتار وحشیانه انجام می‌گیرد، جلسه‌ای دوباره منزل آقای سیدیونس اردبیلی تشکیل می‌شود.

می‌دانید که رضاخان گفته بوده که گذاشتن عمامه باید با اجازه‌ی مراجع باشد، یعنی کسی حق دارد عمامه بگذارد که یا مجتهد باشد و یا اجازه‌ای از مراجع داشته باشد. البته پدرم چون اجازه‌ اجتهاد از مراجع داشته برایش از تهران وزارت معارف آن روز اجازه‌ عمامه فرستاده بودند.

همان‌طوری که عرض کردم علما بین بازارچه‌ حاج‌آقاجان و تپل‌محله‌ مشهد منزل آقای اردبیلی جمع می‌شوند و تصمیم می‌گیرند که در مقابل این عمل عکس‌العمل نشان دهند.

بعد از این جلسه حاکم وقت دستور می‌دهد آقای سیدیونس اردبیلی را دست‌وپا بسته از شهر بیرون بیندازند و به خاطرم نیست که به تهران می‌فرستند و یا به جای دیگری تبعید می‌کنند. به محض اینکه آقای سیدیونس اردبیلی دستگیر می‌شوند آنهایی که در آن جلسه بودند فراری می‌شوند. از جمله کسانی که فرار می‌کنند پدر من بوده که به دهات اطراف می‌رود.

چون من متولد سال 1315 هستم به یاد دارم که پدرم تعریف می‌کرد و می‌گفت من یک‌بار در تولد پسر بزرگم به نام محمدتقی در تبریز فراری بودم و در تولد تو هم که واقعه‌ی مسجد گوهرشاد پیش آمد در دهات مشهد فراری شدم.

بعد از حمله به مسجد گوهرشاد هم اختناق عجیبی در مشهد حاکم بر آن شهر می‌شود و جلوی روضه‌خوانی‌ها گرفته می‌شود و حتی جلسات چند نفری هم جلویشان گرفته می‌شود.

به خصوص که رضاخان اصولاً برنامه‌اش این بود که حتی جلوی مرثیه و عزاداری را بگیرد و یکی از برنامه‌هایی که پیاده کرد، بعد از واقعه‌ی مسجد گوهرشاد و بعد از بی‌حجابی، جلوگیری از مراسم مذهبی بود به صورت عام، حتی نمی‌گذاشتند سه نفر با هم روضه بخوانند.

نامادری من داستانی تعریف می‌کردند که همین داستان را علی آقای ضیاء هم تعریف می‌کنند. می‌گویند که ما شنیده بودیم که از تبریز شیخی به مشهد آمده که درس خوانده است و جلسات تفسیری در تبریز داشته (پدر من لهجه‌ی ترکی داشت و نمی‌توانست فارسی صحبت کند).

(بعد از اینکه مادر من در واقعه‌ی مسجد گوهرشاد موقعی که من یک ساله بودم می‌میرد- در واقع شهید می‌شود- و بعد پدرم در مشهد ازدواج می‌کنند و از آن نامادری من برادرهایی در مشهد دارم).

داستان از این قرار بوده که من یک ساله بودم که مادرم از حمام باز می‌گشته است. بین حمام و منزل ما قریب صد یا صد و پنجاه قدم راه بوده. پاسبان اداره‌ ثبتی بوده که می‌بیند دو زن (مادرم و همسایه‌اش) با چادر راه را طی می‌کنند، حمله می‌کند چادر مادر مرا از سرشان می‌کشد.

مادرم فرار می‌کند و خود را به آستانه‌ خانه‌ همسایه می‌اندازد در همان‌جا سقط جنین می‌کند و خونریزی شدیدی می‌کند و به علت شرایطی که پدرم داشته (و به صورت یک تبعیدی و فراری بوده و یک سال بعد از آن ماجرا بازمی‌گردد) نمی‌تواند مادرم را به دکتر برساند و مادرم پس از شانزده روز می‌میرد، در حالی که بیست و یک ساله بوده است.

چون بعد از آن پدرم اجباراً در مشهد با یک خانواده‌ دیگری به نام آقای علم‌الهدی وصلت می‌کند، که الآن بعضی از اقوامشان در تهران روحانی هستند و خودشان نیز در زمان رژیم با شاه مخالفت کردند و من یک ساله بودم و مادرم را یادم نمی‌آید.

نامادری‌ام تعریف می‌کردند می‌گفتند بعد از یک سال و نیم، تک‌تک آرام می‌آمدند در خانه‌ ما را می‌زدند، هر کدام یک ربع، نیم‌ساعت فاصله، در اطاق می‌نشستند تا حاج‌آقای شما برای آنها تفسیر بگوید. و برای اینها مسائل حسینی و مذهبی را تعریف می‌کرد.

در رابطه با همین قضیه، یک‌بار ایشان داشتند می‌آمدند خواستند خودشان را به خانه بیندازند. به مأمور می‌گفت بگذار به خانه بروم. مأمور می‌گفت چرا قبا و لباده پوشیده‌ای؟! با اینکه پدرم اجازه‌ اجتهاد داشت و این اجازه‌ اجتهاد را با لطایف‌الحیل، استاندار مشهد از دست ایشان درآورده بود.

در جلسه‌ای که قبل از مسجد گوهرشاد در منزل آقای اردبیلی تشکیل می‌شود استاندار به اینها می‌گوید که شما اجازه‌ی اجتهادهایتان را بدهید تا ما این اجازه‌ اجتهادها را به وسیله‌ وزارت فرهنگ (معارف) دوباره تجدید کنیم.

با این حیله اجازه‌ اجتهاد آقایان را گرفته بود و بعد اجازه‌ اجتهاد را پس نداده بود، لذا مأمورین آزاد بودند آنها را بگیرند و اینها هم حق نداشتند از قبا و لباده و عمامه استفاده کنند.

احیاناً اگر قبا و لباده می‌پوشیدند و عمامه هم نمی‌گذاشتند باز هم بازداشت‌شان می‌کردند! بعدها پدرم می‌گفت من به مرحوم آقای شیخ عبدالکریم حائری که از اعاظم و مراجع بود در قم نوشتم و ایشان اقدام کردند و دوباره اجازه‌ جدیدی برای من فرستادند.

با اینکه خودشان این قوانین را گذاشته بودند با حیله این قوانین را نقض می‌کردند و بعد از واقعه‌ مسجد گوهرشاد که می‌شود گفت مقطعی است در تاریخ حرکت ملت ما علیه حکومت دیکتاتوری و علیه آن نظامی که غرب می‌خواست علیه فرهنگ اسلامی به‌وجود بیاورد، مشهد خاموش و مرده و کشته شد و زمانی مشهد بیدار شد که من یادم است مرحوم حاج‌آقا حسین قمی به مشهد بازگشتند. وقتی ایشان به مشهد بازگشتند مستقیماً عزل و نصب‌هایی در اوقاف و در مدارس مشهد انجام گرفت.

البته بعد از این تهاجم، رضاخان تهاجمی به مدارس علمیه‌ مشهد کرد، بعضی از مدارس علمیه را خراب کرد، حتی مدرسه‌ای که دور فلکه بود را خراب کرد که موقوفات آن بعداً دست حاج میرزا احمد کفایی بود. به طور کلی معلوم بود که منظور تنها از بین بردن حجاب نبود بلکه در زیر لوای حجاب از بین بردن یک فرهنگ بود.

منبع: فارس

 

https://www.cafetarikh.com/news/30969/
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما