۰
plusresetminus
آیت‌‌الله ابوالقاسم خزعلی یار صدیق امام و رهبری و عضو مجلس خبرگان، دارفانی را وداع گفت.
خاطرات آیت‌الله خزعلی از قیام گوهرشاد
 این جانب ابوالقاسم خزعلى به سال 1304 شمسى در شهرستان بروجرد دیده به جهان گشودم. تا سن نزدیک ده سالگى‏‌ام را در زادگاهم سپرى کردم.

آن‏گاه به همراه پدرم غلام‏رضا و مادرم ربابه و جدّم مرحوم حاج عبدالکریم و برخى دیگر از بستگان به مشهد مهاجرت کردم. بعدها بستگان ما به بروجرد برگشتند؛ ولى پدر، مادر، برادران، خواهران و بنده در مشهد ماندیم.

در بروجرد که بودم به مکتب‏ خانه سیّد جعفر شیرازى(ره) که معلّم خوبى بود، مى‏‌رفتم. وقتى به مشهد آمدم در یکى از مدارس، آزمونى از من به عمل آمد و در کلاس چهارم مشغول به تحصیل شدم و تا کلاس ششم ابتدایى را در مشهد گذراندم.

سپس بعضى از کلاس‏‌هاى دبیرستان را شبانه خواندم. پس از اتمام دوره دبیرستان مشغول به کار شدم تا زمانى که رضاخان تبعید شد و زمینه حوزه به وجود آمد.

روزى یکى از افراد خیّر که با من سر و کار داشت و در محلّ کارم بود به من گفت: فلانى! نمى‏‌خواهى طلبه بشوى؟ من مثل کسى که گم‏شده‏اى داشته باشد و یک مرتبه آن را پیدا کند، شادمان شدم و با جواب قاطع گفتم: چرا. گفت: صبح‏ها و شب‏ها مشغول به تحصیل باش و روزها مشغول به کار. کارِ من هم نوشتن فاکتورهاى فروش و ثبت و ضبط اموال مغازه‏اى بود که لوازمِ کفش، مانند میخ، مقوّا و امثال این‏ها را در آن‏جا مى‏فروختند.

خلاصه این که من دیدم طلبگى با روح من بهتر مى‏سازد. از این‏رو، وارد حوزه علمیّه مشهد شدم و در مدرسه علمیّه نوّاب مشهد به تحصیل مشغول شدم و مقدّمات و ادبیّات را پیش اساتیدى چون: جناب آقاى صدرزاده که الآن مقیم تهران هستند ، مرحوم آقاى خدایى، دامغانى و مرحوم محقّق قوچانى خواندم. هم‏چنین جلدین لمعه، قوانین و معالم را نزد مرحوم حاج سیّد احمد یزدى تلمّذ کردم. رسائل، مکاسب و کفایه را نزد مدرّس بسیار عالى قدر، خوش بیان و دقیق مرحوم آیةاللّه هاشم قزوینى خواندم و مقدارى از بحث کفایه را نیز در خدمت شیخ مجتبى قزوینى تلمّذ نمودم و نیز یک سال شب‏ها در درس خارج مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینى که معلّم سطوح عالى بود حاضر شدم؛ ولى دیدم در مشهد اشباع نمى‌‏شوم، از این‏رو، بر آن شدم تا در درس حضرت آیت‌اللّه العظمى بروجردى

(ره) که در آن زمان در سراسر حوزه‏ها طنین افکن شده بود، شرکت کنم؛ بدین منظور، در سال 1324 یا 1325 شمسى وارد قم شدم.

زندگى ما در حدّ زندگى مستضعفان بود و با رنجى که پدرم متحمّل مى‏شد زندگى ساده‌‏اى را مى‌‏گذراندیم.

در بروجرد که بودیم حتى براى تهیّه کاغذ مشکل داشتیم. معلّم ما مى‏‌گفت: یک ورق حلبى بیاورید و چهار قسمت کنید یک طرف انشا، یک طرف مشق و...بنویسید.

به همین دلیل، من به سر کار رفتم. ویژگى خاصّ پدرم این بود که وى به ولایت، اعتقادى راسخ داشت. وقتى رضاخان مجالس عزادارى را تعطیل کرد، پدرم و دوستانش مقیّد بودند در روز عاشورا، زیارت عاشورا را بخوانند. از این‏رو، به بیابان مى‌‏رفتند تا کسى متعرّض آنان نشود و مرا نیز همراه خود مى‏‌بردند.

من هم از همان جا علاقه زیادى به زیارت عاشورا پیدا کردم و بعدها در پاى منبر سیّدى والاقدر نهج‏ البلاغه را یاد مى‏‌گرفتم و به واسطه بیان همین سیّد والاقدر بخش‏هایى از نهج البلاغه را که در همان سنین کودکى فرا گرفتم، هنوز در خاطر دارم و گاه گاهى ذکر خیرى از ایشان دارم.

نکته‏‌اى که در این‏جا قابل تذکر است این که پدر و مادرِ معتقد، در روحیّه آدمى خیلى مؤثّراند. در همین زمینه در قضیّه کشف حجاب (سال 1314شمسى) و قضیّه مسجد گوهر شاد، پدرم شور این معنا را داشت؛ ولى آن شب خواب سنگینى بر ایشان مسلّط شد که بیدار نشد، مقدّرات الهى این بود. صبح که از خواب بیدار شد با خبر شدیم که حادث‌ه‏اى رُخ داده است.

ایشان به سوى مسجد گوهر شاد حرکت کرد و مرا نیز با خود برد. وقتى به مسجد رسیدیم، دیدیم چند نفر نیمه جان افتاده‏اند و یک نفر هم گلوله خورده و نفس‏هاى آخر را مى‏‌کشد. با او صحبت کردم، گفت: من اهل خواجه ربیع هستم. بعد رفتیم داخل صحن نو، دیدیم در آن‏جا هم یکى افتاده که اهل همدان است.

سپس من آمدم بالاى سر آن محتضر دیدم که جان داده است. خاطره آن حادثه تلخ الآن هنوز در جلو چشم من مجسّم است. از این‏رو، خرسندم که پدرم داراى روحیّه انقلابى بود.

وى با این که در صحنه‏‌هاى اجتماعى انقلاب شرکت نداشت، ولى دوست مى‏‌داشت در کارهاى ماجرایى و کارهایى که علیه دولت است شرکت کند. از این‏رو، صبح که از خواب برخاست و متوجّه شد که در مسجد گوهرشاد کشتار شده، متأثر شد که چرا شب گذشته خوابش برده است.

دوره تحصیلى در مشهد

من علاوه بر تحصیل در مدرسه نوّاب در مدرسه‌‏اى که الآن خراب شده نیز سکونت داشتم و خاطره‏اى هم از آن‏جا دارم. در مدرسه نوّاب چهار نفر در یک اتاق زندگى مى‌‏کردیم و نام هر چهار نفر ما ابوالقاسم بود و آن چهار نفر عبارت بودیم از: خزعلى، صرّاف زاده، یگانه و جلالى.

خاطره جالبى که از مدرسه نوّاب دارم این است که در آن‏جا با مردى بزرگ به نام میرزاى اصفهانى آشنا شدم.



آیت‌الله بروجردی

*آیت‌الله بروجردی جذبه قویی داشت

درس آیت‌اللّه بروجردى جذبه قویى داشت، خیلى منظّم و منقّح بود. از این‏رو، بسیارى از طلّاب مایل بودند در درس او شرکت نمایند. البته دو عامل ایشان را از شاگرد پرورى شایسته باز مى‏‌داشت: عامل اوّل، مرجعیّت وى بود که مراجعه به ایشان زیاد بود و عامل دوم پیرى وى بود و گرنه او شاگرد پرور بسیار خوبى بود.

براى همین دو عامل دو درس خود را به یک درس تقلیل داده نخست اصول و فقه تدریس مى‏‌کرد و بعد به فقه پرداخت و من درس اصول وى را درک نکردم؛ بلکه فقط به درس فقه او مى‏‌رفتم و در آن‏جا بود که من تواضع مرحوم امام و آقاى داماد را دیدم؛ چرا که منِ طلبه جوان و حضرت امام(ره) که خود از مدرّسان بزرگ حوزه بود و افرادى مانند او نیز در درس مرحوم بروجردى حاضر مى‏‌شدیم.

درس مرحوم بروجردى بسیار محقّقانه بود. بنده گاهى به صورت کتبى اشکال مى‏‌کردم. از یادگارى‏‌هایى که از ایشان دارم این است که در درس استصحابِ متعارض، اشکالى مطرح کردم و به ایشان دادم.

وى در جلسه بعد مطرح کردند و پاسخ دادند. از همان جا فهمیدم که ایشان شاگردپرور است. بعد کم کم فاصله بین من و او کم شد و مهر و محبّت او شامل حالم شد.

ارتباط با آیت‌اللّه العظمى بروجرد ىاز چیزهایى که خیلى مرا به مرحوم آیت‌اللّه العظمى بروجردى(ره) نزدیک کرد حادثه تبعید من در سال 1339شمسى به رفسنجان بود و به علّت تعرّضى که به شاه داشتم، تقریباً مى‌خواستند حکم اعدام صحرایى براى من درست کنند و بعضى از سرمایه ‏داران رفسنجان هم مطلب را خیلى پروبال داده بودند.

من در مقابلشان ایستادم. آنان هم بر ضدّ من توطئه کردند و مرا به مدّت سه ماه به گناباد تبعید کردند. در این میان نامه‏‌اى نوشتم براى آقاى بروجردى که من از نظر آب و هوا مشکلى ندارم و مدّت سه ماه هم براى من مهم نیست؛ ولى این‏جا صوفى‏‌ها هستند و مى‏‌خواهند با من ملاقات کنند و من از این‏ها ناراحت هستم، اگر یک جاى بد آب و هوا باشد و سه ماه را به نه ماه تبدیل بکنند براى من بهتر است.

آقاى بروجردى خیلى متأثّر شد و به دستگاه اشاره کرد و شیخ مجتبى اراکى را به نمایندگى از سوى خود به رفسنجان فرستاد و مسئله را حل کرد و قضیّه تمام شد.

من آمدم خدمت آقاى بروجردى و عذر خواستم، گفتند: نه کار براى خدا بوده و ان شاء اللّه نتیجه‏‌اش خوب است. مباشر ایشان گفت: آقاى بروجردى یک شب به خاطر شما تب کرد.

من خیلى ناراحت شدم و گفتم: من عذر مى‏‌خواهم، در مقام زحمت دادن به شما نبودم. وظیفه‏‌اى بود که چیزى گفتم. گفت: نه طورى نیست.

این جریان به گوش حضرت امام(ره) رسید. من نمى‏‌دانستم که ایشان ضدّ شاه است. ایشان مرا خواست. با خود گفتم: نکند ایشان بگوید: تو یک طلبه هستى، با شاه چکار دارى؟ از این رو، من هم خیلى مطالب را نگفتم، بلکه گفتم: چون اینان داشتند سینما مى‏‌ساختند و مى‏‌خواستند بچّه‌ها را فاسد کنند، من هم وارد عمل شدم.

دیدم که با رشادت فرمودند: نه، مایه‏‌اى در شما هست و این جریان تن به تن ما را با ایشان مرتبط کرد و خاطره من از ایشان این بود. گرچه بعد فهمیدم امام(ره) یک کوهِ آتشفشانِ بزرگ است و ما در برابر ایشان یک جرقّه هستیم. از آن پس دل‏داده ایشان شدم. یک ماه پیش از شروع نهضت من مى‏‌خواستم به نجف آباد بروم و هنوز ایشان اعلامیّه‌‏اى نداده بود، گفتم: فرمایشى دارید؟ فرمود: آتش زیر خاکستر است. من فریاد مى‏‌کنم، به علماى نجف آباد بگو، آنان هم فریاد بکنند. من رفتم و پیام ایشان را به علماى نجف ‏آباد رساندم. بعد از آن، امام(ره)اعلامیّ‌ه‏اى در باره انجمن‏هاى ایالتى و ولایتى صادر کرد.

*فعّالیّت‏هاى سیاسى و اجتماعى پیش از انقلاب آیت‌الله خزعلی

 وقتى که نهضت شروع شد و امام(ره) را تبعید کردند و بعد از نه ماه و چند روز بازگشتند. دوستان گفتند: منبر بازگشت ایشان را شما به عهده بگیرید. خود امام هم اشاره‌‏اى کردند. رفتم خدمت امام که هیجدهم فروردین ماه 1343 بود. روزنامه اطلاعات نوشته بود: چون روحانیّت با دستگاه کنار آمد، ایشان را آزاد کردند. امام با آن روحیّه انقلابى‌‏اش فرمود: آیا مى‌‏گویى مطلب دروغ است یا نه؟ اگر نگویى خودم از پاى منبر فریاد مى‏زنم و مى‏‌گویم. گفتم: این که چیزى نیست، از این مهم‏تر را هم مى‏‌گویم. شبى در فیضیّه جلسه‏‌اى تشکیل شد، آقایى قبل از من منبر رفت. موج جمعیّت، سیل آسا مى‏‌آمد، آن بنده خدا نتوانست منبر را اداره کند، آمد پایین. با خود گفتم: با این جمعیّت که خود امام(ره) در آن حضور دارند، اگر نتوانم منبر را اداره کنم، براى امام خیلى بد مى‏‌شود و مناسب نیست.

از این‏رو، بر خدا توکّل کردم و به منبر رفتم. دیدم ابتدا باید این مردم را ساکت کرد. راهش چیست؟ پس از بیان بسم ‏اللّه و گفتن حمد، گفتم: الف - ب - پ - ت - ...، مردم ساکت شدند. نبض مجلس را گرفتم. آن‏گاه گفتم: پس از نه و ده و بین ده و نه خورشیدى در قم تابید و به معصومین(ع) سلام کرد و ایشان در جواب فرمود: شبم به روى تو روز است و دیده‏‌ام به تو روشن وَإنْ هَجَرْتَ سَواءٌ عشیّتی و غداتی؛ اگر تو از من دورى کنى، روز و شب برایم یک‏سان است.

چون امام بین ساعت نه و ده تشریف آورده بودند، از این‏رو، این جمله و چند جمله ادبى دیگر گفتم که مردم ساکت شدند. بعد در باره ایشان گفتم: روزنامه اطلاعات مطالب کذبى را نوشته است که روحانیّت با دستگاه کنار آمده است! کدام روحانى؟ کدام روحانى مى‌‏تواند با دستگاه کنار بیاید؟ امام نشسته بودند و گوش مى‏‌دادند و دیدند که آن حرارت لازم را به خرج داده‌‏ام و هر چه بود با صراحت گفتم.

در بین سخن‏رانى، هوا بارانى شد. گفتم: اى باران! تو ببار، بدن‏‌ها را پاک کن و من هم مى‏‌بارم و هر دو با هم جسم و جان را تمیز و طیّب مى‏‌کنیم. از این منبر، امام(ره) خرسند شدند و این منبر، تاریخى شد. برخى گفتند: در زندان صدام که بودیم، این منبر را تکرار مى‏‌کردیم. بعد امام(ره) فرمودند: تو و آقاى مشکینى و یک نفر دیگر همیشه باشید و من چون با امام خیلى خودمانى شده بودم، گفتم: اگر خواستید نفر پنجم را اضافه کنید که هم‏سو باشیم با ما مشورت کنید.

امام از این صراحت لهجه خیلى خوش‏حال شد و فرمود: من مى‏‌خواهم که با من این‏طور باشید، صریح‏اللّهجه باشید، مِنّ و مِنّ نکنید. وقتى که ایشان به مقام امامت و رهبرى رسید باز با ایشان صحبت و مشورت داشتم. ایشان فرمودند: فلان کس را براى نمایندگى قبول کن. گفتم: به این علّت نمى‏‌توانم. به شوخى فرمود: به حرف من هم گوش نمى‏کنى؟

*زندان و تبعیدگاه

من نه به نجف رفتم و نه به خارج - پاریس؛ چون گرفتار تبعید و زندان بودم. در طول این مدّت سه بار تبعید شدم و یک بار هم به زندان قزل‏قلعه رفتم. تبعید اوّلم به گناوه سه سال طول کشید و بعد به دامغان و زابل تبعید شدم.

در تبعید سوم که پنهان شدم تا دستگیر نشوم. در مخفى‏گاه، آیت اللّه خامنه‌‏اى به دیدنم آمد و با هم صحبت کردیم. در تبعید سوم وقتى که پسرم در قم به شهادت رسید، دیگر از اختفا بیرون آمدم. رفقا گفتند: تو را دستگیر مى‌‏کنند. گفتم: خوب، دستگیر کنند. اگر در تشییع جنازه شهید مرا بگیرند، اشکال ندارد و خدا توفیق داد در شهادت ایشان اشک نریختم، دوستان گفتند: گریه کن تا قدرى آرام شوى. گفتم: نه - بحمداللّه - من آرامِ آرام هستم و این جمله به ذهنم آمد که به خدا اگر او با لباس دامادى مى‏‌خواست به حجله برود، این قدر آرام نبودم که الآن آرامش دارم این حرف مرا در نامه‌‏اى به امام نوشتند و ایشان فرمودند: با این جمله پشت دشمن را شکست.

مادر شهید گفت: من مى‏‌خواهم جنازه فرزندم را ببینم. گفتم: نمى‏‌خواهد؛ ولى اگر قول بدهى که گریه نکنى، اشکال ندارد که ببینى! قول داد و به قولش هم عمل کرد و بچّه را دید.

در زندان قزل قلعه که بودم مرحوم ربّانى شیرازى هم بود البته ایشان در زندان عمومى و من در سلّول انفرادى بودم.

یک بار اعلام کردند که مى‏‌خواهند ایشان را آزاد کنند، البته نیرنگى در کار بود و او در جریان نبود وقتى که خود را آماده کرد و آمد بیرون، بلافاصله او را به سلّول انفرادى بردند که ایشان از این کار زشتشان بسیار عصبانى شد و دست به اعتصاب غذا زد. من با ایشان یک سلّول فاصله داشتم.

 

وقتى از زندان آزاد شدم، فهمیدم که لذّت آزادى چقدر شیرین است! چون در زندان هر چه مى‏‌گفتم: دست ما به آب هندوانه آلوده است، اجازه بدهید بروم بشویم، نگهبان مى‏گفت: موقع وضو مى‏شویى. تا این گرفتارى‏ها نباشد آدم آزادى را نمى‏فهمد. پس از آزادى از زندان به تدریس پرداختم و در باره مرجعیّت امام(ره) هر چه مى‏آوردند امضا مى‏کردم.

 

*مسئولیّت‏‌هاى پس از انقلاب

وقتى که حضرت امام به ایران تشریف آورد، من در اهواز بودم و سه شهر اهواز، آبادان و خرّم‏شهر را شبانه روز سرکشى مى‏‌کردم و با مردم صحبت مى‏‌کردم؛ چون آن‏جاها منطقه مرزى و خطرناک بود.

مردم مى‏‌خواستند در آن‏جا سرهنگ‏‌ها را بکشند؛ امّا من مى‌‏خواستم امام بیاید و کار را تمام کند. از این‏رو، مواظب بودم و نمى‏‌توانستم شهرها را ترک کنم. در یازدهم بهمن ماه به من تلفن کردند و گفتند: فردا امام مى‌‏آید. شما بیا به عنوان پدر شهید صحبت کن. شهید مطهّرى 35 دقیقه با من تلفنى صحبت کرد.

طولانى‏‌ترین تلفنى که تا آن موقع داشتم. گفتم: من نمى‌‏توانم این‏جا را رها کنم. اوضاع به هم مى‏‌ریزد. درست است که دیدار امام و ملاقات اوّل، خیلى مورد علاقه من است؛ امّا چه کنم که سه شهر به هم مى‏‌ریزد. به ایشان گفتم: براى من مشکل است، ولى ایشان خیلى اصرار کرد تا این که سرانجام امام آمد و من در 22 بهمن‏ ماه به منزل امام مشرّف شدم و عرض کردم: الحمداللّه الذی أذهب عنّا الحَزَن و گفتم: عذر مى‏‌خواهم اگر دیر آمدم، علّت را گفتم. امام فرمود: مى‏‌دانم، وظیفه‏ ات همان بوده که انجام دادى اظهار لطف و محبّت کرد.

این هم دیدار ما با امام بود و از آن بعد مشغول کار شدم. وقتى که حضرت امام بنده را براى عضویّت در شوراى نگهبان برگزید، عذر آوردم و براى بار دوم که تقاضا کرد، من قبول کردم. امام فرمود: بیا، به آن کارهایت هم مى‌رسى. گفتم: چشم.

در مجلس خبرگان قانون اساسى بودم و در مجلس خبرگان رهبرى هم هستم. زمانى اعضاى خبرگان قانون اساسى، در 25 یا 27 رمضان بود که خدمت امام رسیدند. ایشان مقدارى صحبت کرد و همه را ارشاد کرد.

از دیگر کارهاى سیاسى من این است که در سه دوره مجلس خبرگان رهبرى عضویّت دارم و در کمیسیون تحقیق فعّالیّت مى‌کنم. این کمیسیون در باره ویژگى و صفات رهبر تلاش مى‌کند و شاید این انفع باشد که کسى صدمه نزند و ما باید بیدار باشیم و جهاتى که لازم است حتى به خود رهبر هم تذکر بدهیم و داده‌ایم و ایشان هم پسندیدند. پایه مهم، رهبرى است.

اگر به این پایه صدمه برسد، آن سه قوّه دیگر، ضعیف خواهد شد. ما باید زیر نظر رهبرى کار کنیم. این جنبه را از جهت مثبت و منفى باید مورد اهتمام زیاد قرار داد.

منبع: فارس

https://www.cafetarikh.com/news/31564/
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما