۰
plusresetminus
آنچه در این گفت‌و‌شنود می‌خوانید یک مباحثه یا پژوهش تاریخی نیست، دل‌گفته‌های پیر روشن‌‌ضمیر و دل‌آرامی است که نام او برای بسیاری از فعالان نهضت ملی آشنا و خاطره‌انگیز است.
نقش آیت‌الله کاشانی در ملی شدن صنعت نفت
آنچه در این گفت‌و‌شنود می‌خوانید یک مباحثه یا پژوهش تاریخی نیست، دل‌گفته‌های پیر روشن‌‌ضمیر و دل‌آرامی است که نام او برای بسیاری از فعالان نهضت ملی آشنا و خاطره‌انگیز است. عالم مجاهد، آیت‌الله سید مرتضی مستجابی در سال‌های نوجوانی خویش به‌رغم نیل به مقامات عالی علمی در حوزه‌های نجف و تهران، دل در گرو احقاق حق مردمان این دیار نهاد و از ارکان شاخص حرکت‌ها و فعالیت‌هائی بود که در دوران نهضت ملی از منزل مرحوم آیت‌الله کاشانی نشات می‌گرفت. او در برهه‌ای از طلایه‌داران آن حرکت مبارک بود که در میان همگنان او کرداری چنین، رونق چندانی نداشت و با فضای آن برهه، برگزیدن چنان طریقی، بصیرتی می‌طلبید کم مانند. آنچه این فرهیخته کهنسال در این گپ‌وگفت بیان داشته، اندکی از بسیار خاطرات او از رویدادهای نهضت است که بیان تمام آن خوی و سلامتی می‌طلبید که در او نیافتیم. ایشان را همچنین دوستی و مصاحبتی است طولانی با چهره‌هائی چون شهید آیت‌الله سید محمدباقر صدر، امام موسی صدر و شهید آیت‌الله سید مصطفی خمینی که امید می‌بریم در آینده و مناسبتی دیگر به شنیدن خاطرات وی از آنها توفیق یابیم. با سپاس فراوان از حضرت ایشان که کریمانه پذیرای ما شدند.

 

*شروع فعالیت‌های جنابعالی از آشنائی با آیت‌الله کاشانی آغاز می‌شود. از چه مقطعی و چگونه با ایشان آشنا شدید؟

ما در مدرسه مروی حجره‌‌ای داشتیم و مشغول درس و بحث بودیم. روبروی مدرسه خیاطی بود به نام آقا مهدی که الان لقبش یادم نیست. همان جا هم با من آشنا شد. پسر گرمی بود و با هم رفت و آمد کمی پیدا کرده بودیم. یک روز به من گفت: «نمی‌آئی برویم آقای کاشانی را ببینیم؟» من تا آن روز آقای کاشانی را ندیده بودم. اسمشان را شنیده بودم، ولی خودشان را ندیده بودم.

*جریان نهضت ملی شدن نفت شروع شده بود؟

نخیر، این قضیه‌ای را که می‌گویم مال سال‌ها قبل از آن است. من آن وقت شاید 20 سال هم نداشتم. در هر صورت با آقا مهدی رفتیم آنجا. من خودم چون از آدم‌های ثابت‌قدم خوشم می‌آید، چهره و رفتار این آقا را که دیدم فریفته شدم و دوستشان داشتم، این بود که از آن روز به بعد هر زمان، وقت پیدا می‌کردم، می‌رفتم خانه آقای کاشانی. ایشان هم خیلی به من لطف داشتند.

*چه چیزی در ایشان شما را تا این حد جلب کرد؟

بیشتر مردانگی‌شان، چون اگر علم می‌خواستیم، علمای دیگر هم بودند، خود و اجدادم هم تا موسی‌بن جعفر(ع) اهل علم بوده‌ایم، گرچه مباحثات آقای کاشانی، هم فقه و هم اصول را تماماً، دو دوره دیده‌ام.  

*کجا؟

در همان منزلشان. در یک فاصله‌ای کار سیاسی را تقریبا کنار گذاشته بودند، چون خسته شده بودند، این است که بچه‌هائی که اهل فضل بودند، از ایشان خواستند درس بدهند.

*تسلط ایشان بر تدریس چگونه بود؟

خیلی خوب بود. یکی دو بار هم رفتیم مشهد. به من تکلیف کردند که بیا و این تنها باری بود که من همراه کسی جائی می‌رفتم.  من هیچ‌وقت طفیلی کسی جائی نرفته‌ام و نمی‌‌روم. به عنوان نمونه خاطرم هست مرحوم آقای فلسفی وقتی می‌آمدند اصفهان و به‌رغم اینکه با من خیلی دوست بودند، حتی یک دفعه همراه ایشان هم جائی نرفتم. یکی از تجار اینجا یک روز از من برای ناهار دعوت کرد و بعد رفت آقای فلسفی را دعوت کرد. آقای فلسفی فردا که شد گفتند: «امروز که شما دعوت را پذیرفتید»، گفتم: «من طفیلی‌بیا نیستم!» این مرد بزرگ (آقای فلسفی) گفت:‌ «من دربست مخلص شما هستم.» بسیار باهوش بود و می‌فهمید آدم چه می‌گوید. در هرحال من در آن سفر، با آیت‌الله کاشانی بودم و به واسطه علاقه یک لحظه هم از ایشان دور نمی‌شدم. ایشان در مشهد در منزل آیت‌الله آسید یونس اردبیلی وارد شدند، خدا رحمتشان کند. چادری در حیاط زده بودند و علمای مشهد که آن روز خیلی زیاد بودند و همچنین زوّار، شب‌ها می‌آمدند منزل آسید یونس برای دیدن آقای کاشانی. شلوغ می‌شد و جمعیت زیاد بود. بحث در حیاط شروع می‌شد. فرعی را عنوان و رویش بحث می‌کردند. حاج آقا هم خیلی چابک بودند. بلند می‌شدند و می‌آمدند کنار تیرک چادر. قدشان هم کوتاه بود. می‌گفتند: «گوش بدهید آقایان!»  جواب همه را خیلی آرام تحویل می‌دادند و دهن همه بسته می‌ماند. بعد از حدود چهل سال انقطاع از حوزه، مطلب را طوری عنوان می‌کردند که دیگر حرفی باقی نمی‌ماند.

*خیلی‌ها در تعجبند که چطور با اینکه ایشان درگیر سیاست بود، تا این حد در زمینه علوم حوزوی تبحر خود را حفظ کرده بود.  

حتماً همین طور است، چون اگر این طور نبود، بعضی از آقایان مقیم تهران که نمی‌خواهم اسمشان را بیاورم، می‌توانستند جلوی ایشان را بگیرند، ولی ایشان بسیار عالم بودند و آنها  نمی‌توانستند. یکی از همین علمای بسیار محترم، بعد از روضه خود در منزلش، مرا خواست و خیلی به من اظهار لطف کرد، ولی در عین حال یک حرف خیلی بدی درباره آیت‌الله کاشانی زد. او می‌خواست مرا متقاعد کند که دیگر به منزل ایشان نروم. من جوان بودم و چون روی اصل مردمی و دلاور بودن آقای کاشانی، عاشق ایشان بودم، گفتم: «ایشان  چیزی دارد که شما ندارید، برای همین من باید بروم آنجا».

*می‌خواست شما را مرید خود کند؟

نه، می‌گفت اینجا هم نیا، ولی آنجا هم نرو! گفتم چون ایشان این خصلت را دارند، من می‌روم آنجا. آقای کاشانی از نظر روحی خیلی قوی بودند. من چنین جگری را در کسی کم دیده‌ام. ما چون روح ورزشکاری داشتیم و ورزش هم می‌کردیم و پیشامدهائی هم شده بود، با قداره‌کش‌های تهران آشنا شده بودیم، آدم‌هائی مثل مهدی قصاب، مصطفی دیوانه، علی تک تک که زورخانه داشت و به خاطر اینکه دائماً بشکن می‌زد به او می‌گفتند علی ِتک ِتک،‌ اکبر جیرجیری، رمضان یخی و دیگران همه‌شان مرا می‌شناختند. در این سن، زدنِ این حرف‌ها درست هم نیست، ولی شما از بس خوب آدمی هستید، دیگر فتیله‌اش را کشیده‌ام بالا. می‌خواهم از این حرف‌ها نتیجه بگیرم که  تمام این عیّارهای تهران به خاطر همین خصوصیت شجاعت، مرید آقای کاشانی بودند و    روزی که آقای کاشانی میتینگ داشت، ما تلفن می‌کردیم مثلا به مصطفی دیوانه.

*مصطفی دیوانه؟

اسم دیگری هم داشت، منتهی نمی‌خواهیم بی‌ادبی کنیم، چون آدم خوبی بود. اینها همه‌شان از نظر من آدم‌های خوبی بودند، منتهی فرهنگ را اشتباه گرفته بودند، باید استاد می‌دیدند، خیلی آدم‌های خوبی بودند. عمدتاً هر نفر اینها 400 ، 500 نفر و گاهی تا 1000 نفر آدم می‌آوردند به میتینگ و یک دریا جمعیت جمع می‌شد. دولت هم از اینها می‌ترسید. یکی از خدمات این بچه‌ها همین بود.

*شما توسط آقای کاشانی وارد سیاست شدید یا قبلاً‌هم در عرصه سیاست بودید؟

قبل از آن هم بودیم. در اوایل کار، در سیاست به معنای عام آن نبودیم، ولی ایشان ما را کشانیدند. در عمده انتخابات مجلس به دستور آقای کاشانی فعال بودیم، حتی در غیاب ایشان، تا جائی که وقتی در انتخابات مجلس شانزدهم، اسم ایشان از صندوق درآمد و وکیل مجلس شدند و مصونیت پارلمانی پیدا کردند، من و آقا مصطفی و ابوالمعالی، پسرهایشان و دامادشان و یکی دو‌ نفر دیگر انتخاب شدیم برای آوردن ایشان که شرحش مفصل است.

*شما در آن سال‌ها با شهید نواب صفوی بسیار رفیق و همگام بودید. در کجا با او آشنا شدید و در او چه خلقیات مثبتی را دیدید؟  

من در نجف در مدرسه آخوند درس می‌خواندم و نواب را همان جا شناختم. در بین درس و بحثی که می‌کردیم، کم کم با هم آشنا و رفیق شدیم. آن زمان، یعنی زمان مرحوم آسید ابوالحسن اصفهانی، او و دوستانش به لحاظ خلق‌ وخوئی که داشتند، یک باند بودند. من آن وقت تقریباً 18 سال داشتم. نواب کارهای جالبی هم می‌کرد، مثلاً یک روز با هم از جائی رد می‌شدیم، دیدیم دیوار خانه‌ای افتاده و توی خانه پیداست. نواب پرسید: «خانه این بنده خدا چه شده؟» گفتند: «صاحب این خانه زنی است که شوهرش فوت شده.» کتاب و عبا و عمامه را گذاشت، بیلی پیدا کرد و خاک‌ها را جمع کرد. ما هم رفتیم یک سید حمید قصابی بود، از او یک بیل گرفتیم و آمدیم گِل درست کنیم و دیوار را بکشیم بالا که عرب‌ها نگذاشتند. ما ایستادیم تا عصر تا مردم دیوار را بردند بالا. نواب خیلی از این کارها می‌کرد.   

*شما زودتر به ایران آمدید یا نواب؟

با هم آمدیم. مرحوم آسید هاشم تهرانی هم همراهمان بود.

*با دکتر مصدق چطور آشنا شدید؟

از طریق آقای کاشانی، مثل وزرا که می‌آمدند پیش آقای کاشانی و با هم آشنا می‌شدیم. ما در سنینی نبودیم که بتوانیم با اینها رفت و آمد داشته باشیم. بیشتر با همسن و سال‌های خودمان بودیم و آنها را جذب می‌کردیم. موقعی که علیه تشکیل دولت یهود میتینگ می‌دادیم، من در پله‌های مسجد شاه سابق بودم، دیدم یک سیدی گوشه‌ای ایستاده و هیکل خوبی دارد. شمس قنات‌آبادی بود، البته در آن موقع او را نمی‌شناختم. بردم او را داخل مسجد. یک سری سخنرانی‌هائی شد و دیدیم سیدی مثل خودمان است و معطل یک نخ سیگار هماست(با خنده). همزمان طلبه بودیم.

*شما خودتان را کنار او نگذارید. او یک طلبه بی‌سواد بود.

(با خنده)آن‌وقت‌ها هردویمان بی‌سواد بودیم.

*آقای کاشانی به شما اجازه اجتهاد دادند، ولی او را از خانه‌شان انداختند بیرون.

ما که نمی‌خواهیم تراز بگیریم. او در سیاست رفت جلو، ما نتوانستیم و نخواستیم برویم. اصالتمان نمی‌گذاشت. سید مجتبی(نواب) هم همین طور بود. خاطرم هست  بعد از جریان مضروب شدن رزم آرا، مرحوم نواب اعلام کرد که زدن رزم‌آرا کار خلیل بود، آقای کاشانی به من گفتند: «برو به نواب بگو که این اعلامیه را تکذیب کند. من می‌‌خواهم خلیل را نجات بدهم.» زمستان بود و مرحوم نواب هم جای معینی نداشت. پیدایش کردم. زیر کرسی نشسته بود. گفتم: «آقا می‌گوید این را تکذیب کنید.» پرید روی کرسی و شروع کرد به  میتینگ دادن و گفت‌: «خیر! خلیل از ماست و باید همین‌طور باشد.» از همان موقع هم بین آنها و آقای کاشانی نقاری پیدا شد، یعنی رویش نمی‌شد بیاید پیش آقا. ما کوچک‌تر از آن بودیم که بخواهیم با آقای کاشانی قهر یا آشتی کنیم.

*داشتید می‌گفتید. رابطه‌تان با دکتر مصدق چطور بود؟

ایشان در همین جلساتی که پیش آقای کاشانی بودیم، می‌آمد. با من گرم‌تر از بقیه صحبت می‌کرد. من حدس می‌زنم که دلش‌ می‌خواست خدمتی به من بکند، ولی من خوشبختانه در عمرم به کسی متکی نشده‌ام و پول طلبگی‌ام را هم پس دادم و افتخارم هم این است که تا به حال که در خدمت شما هستم، با کارم زندگی کرده‌ام و پول طلبگی و پول‌هائی را که داده می‌شد، نگرفتم. البته برای همه اینها احترام قائلم، ولی من نگرفتم. در این مورد، بداخلاق بودم.

*درباره آن عکسی که دستتان در دست مصدق هست، توضیح بدهید.

آنجا خانه ملت بود که آقای کاشانی افتتاح کرد. یادم نیست کجا بود. رابطه آقای کاشانی و آقای مصدق در آن زمان خیلی گرم بود. نمی‌دانم چه جریانی بود که به نام خانه ملت آنجا را افتتاح کردند. در عکس هم دیده‌اید که جمعیت زیاد است. من پائین بودم. دکتر مصدق روی اصلی که مرا می‌شناخت، دستم را گرفت برد بالا در کنار خودش، که آن عکس را گرفتند.

*قوام‌السلطنه را چه جور آدمی دیدید؟  

قوام یک جور اخلاق مردمی داشت یا حداقل به آن تظاهر می‌کرد. به قول ورزشکارها می‌خواست بگوید لوتی هستم، حرفی را که می‌زنم، روی حرفم می‌ایستم، به مردم می‌رسم. همه جور اقشار را جمع می‌کرد، این بود که شاه از او دلهره داشت.

*او را کجا دیدید؟

در مدرسه سپهسالار دیدم، جاهای دیگر هم او را می‌دیدم. یک بار هم منزل آقای حسام دولت‌آبادی او را دیدم. مردی اصفهانی و از سیاسیون و در مجموع، انسان شایسته‌ای بود. خیلی دلش می‌خواست امثال من در کنارش باشیم، خوشبختانه ما نه اهل ریال بودیم نه اهل موقعیت و سرمان فقط شور می‌زد که مردمی باشیم. تا الان هم خدا را شکر همین هستیم.

*آیت‌الله کاشانی چرا این قدر از قوام بدش می‌آمد؟

چون درست نقطه مقابل آقای کاشانی بود. هرچه آقای کاشانی از نظر اخلاقی مهذب بود، از نظر رفتاری، انسانی و آقا بود، باگذشت بود، بی‌اعتنا به دنیا بود، قوام یک سیاسی صددرصد بود و از معلومات سیاسی‌اش فقط به نفع خودش و نه به نفع اجتماع، استفاده می‌کرد. او بیشتر خودش را می‌خواست تا مردم را، به عکس آقای کاشانی.

*در چند روز قبل از 30 تیر آیت‌الله کاشانی چه فعالیت‌هائی می‌کردند؟

شب‌ها در منزل خودشان سخنرانی داشتند. بعضی از آقایان مثل همین قنات‌آبادی، بقائی و کبیری و امثال اینها علیه دولت قوام صحبت می‌کردند. در کنار آن جلسات مشورت با سیاسیون، گروه‌ها و تجمعات مردمی هم بازار گرمی داشت.

قوام تصور کرد با اعلامیه‌ای که داد، ‌آیت‌الله کاشانی را می‌ترساند که ایشان هم درست و حسابی او را سرجایش نشاند. از خاطرات آن چند روز بگوئید.

از دعواها که خودتان خبر دارید و در تاریخ هم نوشته‌اند. قبل از 30 تیر، مردم در اجتماعات کشته ندادند، ولی زخمی دادند.

*روز 30 تیر که کشته دادند. شما که حضور داشتید چه دیدید؟

آن روز، آقا گفتند در راس همه کفن می‌پوشم و می‌آیم. نامه‌ای نوشته بودند برای علاء که آن روزها چاپ نشد و بعدها چاپ شد. ما آن روز سراپا آتش بودیم. یک وقت آدم در جوانی کارهائی می‌کند که در پیری خجالت می‌کشد بگوید. ما هم آتش‌هائی می‌سوزاندیم که مقتضای سنمان بود، اما از نظر مرام و سیاست، واقعاً آقای کاشانی را انتخاب کرده بودیم و نظر ایشان برای ما نظر الهی بود. از هیچ چیز واهمه نداشتیم. زندان، شکنجه، هرکاری که دستگاه می‌توانست یا می‌خواست بکند. ما آماده بودیم. حتی یکی از ما را سروته کردند در تایر ماشین و رها کردند.

*آن روز از درگیری‌ها و شهدا چیزی دیدید؟

درست است که بچه بودیم، ولی قرار نبود که حتماً برویم جلوی گلوله(می‌خندد). بین ما و قنات‌آبادی شاعری بود اهل قم که نمی‌دانم اسمش بیگدلی بود یا چیز دیگری. او بازوبند داشت و کنار ما و مثلا محافظ ما بود. یک وقت دیدیم که اصلاً نیست. یادم آمد اسمش چه بود. محسن بیگدلی. فردای آن روز که او را دیدم، گفتم تو کجا در رفتی؟ گفت ما دنبال مشروطیتمان هستیم، باید مشروطیت را حفظ کنیم! ما آن موقع اصلاً نمی‌دانستیم مشروطیت یعنی چه؟ فقط رفاقت بلد بودیم. می‌گفت ما گلوله چه می‌دانستیم چیست؟ اولین گلوله که خورد به مردم، رفتیم خانه‌مان. او آمده بود، ولی نه آن قدر که گلوله بخورد!  می‌گفت گلوله که بخورم، دیگر مشروطیتی نمی‌ماند(می‌خندد).

*در روز 30 تیر حالات آیت‌الله کاشانی چگونه بود؟

آقای کاشانی خیلی پکر بودند. بیشتر از همیشه ناراحت بودند و سرشان تکان می‌خورد. مثل روزی که برگشتیم منزل آقا و صفاری، رئیس کل شهربانی رزم‌آرا، آمد و آقا عصبانی شدند و گفتند: «پدرسوخته‌ها! با پول ملت گلوله می‌خرید و به خودشان می‌زنید؟ به این هژیر بگو جنازه‌ات را در میدان بهارستان می‌اندازم. به این پسرک (شاه) بگو مادرت را به دم...می‌بندم.» یک آیت‌الله این حرف‌ها را بزند! در تاریخ نشان داده نشده، جگر عجیبی داشت. روز سی‌تیر آقا را در اتاقی نگه داشته بودیم که بیرون نیایند و جمعیت را نبینند. ترسمان از این بود که نکند سکته کنند. این قدر عصبانی بودند.

*آیت‌الله کاشانی در روزهائی که مصدق در خانه‌اش را بسته بود، با آن همه مشقت و زحمت اورا سرکار برگرداندند، او هم متقابلاً بعد از پیروزی 30 تیر اولین کاری که کرد، به آقا پیغام داد که در سیاست دخالت نکنید! این به نظر شما یعنی چه؟

یعنی سیاست! سیاست که پدر و مادر ندارد. پدر سرِ پسرش را می‌برد. هرکس رفت آن بالا، دیگر پائین‌ دستی‌ها را نمی‌بیند. بیست تا کاشانی هم که باشند، همین‌طور جوابشان را می‌دهد و می‌گوید: «شما دخالت نکن، من خودم بلدم چه کار کنم.» بعد هم که این حرف را زد، سقوط کرد. سقوطش برای همین حرف‌ها بود، چون آقای کاشانی اهل دل بود، اهل رفاقت بود، اهل دنیا نبود. در روزهای آخر زندگی آیت‌الله کاشانی، شاه که آمد  دیدن آقا، گریه کرد که بعد از 50 سال مبارزه، خانه آیت‌الله کاشانی این است؟ ‌آن هم گمانم وقفی بود. تا کمر دیوارها خیس بود و نم داشت! کدام روحانی که در سیاست بوده، این طور بوده؟ سابقه ندارد.

*از دوره‌ای که آن شایعه‌ها و حرف‌ها را درباره‌شان می‌زدند، چه خاطره‌ای دارید؟

خانه آقای کاشانی چند تا پله می‌خورد تا می‌رسید به حیاط. از کف خیابان پامنار تا کف حیاط حدود 8 تا پله بود. من آن بالا ایستادم و سلام کردم، آقای کاشانی داشت وضو می‌گرفت و انگار نه انگار که این حرف‌‌ها را شنیده، تقریباً خانه‌نشین بود و خانه‌اش را سنگ‌باران کرده بودند. دیدم آقا اصلاً در این عوالم نیست. آن قدر قوی است که بالا و پائین دنیا برایش فرق نمی‌کند. پرسید: «کجا هستی بی‌سواد؟» گفتم: «در خدمت شما». همان حرفی را که سر زبان‌ها بود تکرار کرد که: «بس کن بابا اسدالله، از دست آیت‌الله، نه شیخ موند و نه ملا».  به‌ جد خودش قسم، تکان نخورده بود.

*آن شب که به خانه آیت‌الله کاشانی ریختند و آنجا را سنگباران کردند، آنجا بودید؟

بله، ظواهر نشان می‌داد که داریوش فروهر و عده‌ای از طرف دکتر مصدق آمدند و آنجا را سنگباران کردند. غوغائی بود. از طرف آقای کاشانی اجازه نداشتند دفاع کنند و ساکت بودند. کم‌کم از بالا سنگ آمد و شیشه‌ها شکستند و بعضی‌ها زخمی شدند، ولی حرمت حرف آقا را نگه داشتند، وگرنه اطرافیان ایشان کسانی نبودند که بایستند و بخورند. خیلی دلاور بودند.

*شما حدادزاده را می‌شناختید؟

بله، بسیار مرد محترم و آدم خوبی بود. از ارادتمندان آقا و از رفقای ما بود و در مجمع مسلمانان مجاهد اسم نوشته بود و جزو افراد آنها بود. همه دوستش داشتند. مرد بسیار پاکی بود. اساساً آدم‌هائی که دور و بر آقای کاشانی بودند،‌ صدی هشتاد به آقای کاشانی مؤمن بودند، صدی بیست هم برای منظوری می‌آمدند، می‌خواستند به مشروطیتشان برسند!(با خنده) مثل همان محسن بیگدلی که این شعر از اوست:

من که با خون جگر چهره کنم گلناری

از چه تعظیم برم بر پسر درباری؟

چقدر هم راست می‌گفت!(با خنده)

*خیلی‌ها در طول 50 سال اخیر ادعا کرده‌اند که برخی اطرافیان اطراف آقای کاشانی ناباب بوده‌اند.

بعضی‌هایشان بودند، ولی هشتاد درصدشان مردمان عامی کوچه و بازار پاک و مخلص و مؤمن به آقا بودند، منظورم سیاسی‌هایشان نیست. بخشی از آنها آدم حسابی نبودند. اساساً آدم سیاسی کمتر می‌تواند حسابی باشد، مگر هدف مقدسی داشته باشد که خیلی کم هستند و «النادر کالمعدوم» در تاریخ می‌بینید که اغلب همه سیاسی‌ها، به نوعی عاقبت به‌خیر نیستند، مگر خیلی معدود مثل مرحوم مدرس، مثل آیت‌الله کاشانی، مثل آیت‌الله خوانساری.

*حال که از آیت‌الله خوانساری یادی کردید، از نقش ایشان در نهضت ملی و همچنین خاطرات شخصی‌تان در این باره بگوئید.  

ایشان از نظر علمی، از نظر شجاعت وتر بزرگی بودند. زمانی با آقای کاشانی در نجف علیه انگلیسی‌ها جنگ کردند. از علمای بسیار بزرگ ایران بودند. خطشان را هم دارم. من در شانی نبودم که بتوانم در محضر ایشان بنشینم، ولی چون مرا در این کارها مؤمن می‌دانستند، بارها و بارها وقتی خدمت ایشان به قم می‌رفتم،‌ آقازاده‌هایشان را می‌گفتند از اتاق بروند بیرون و عبا و عمامه را برمی‌داشتند و مثل دو تا طلبه صحبت‌ سیاسی می‌کردیم. این قدر ایشان مرا قبول می‌کردند، نه اینکه ما دارای ‌شان رفاقت با ایشان بودیم. خیلی متوحش و نگران آقای کاشانی بودند. واهمه داشتند که یک وقت ایشان را ترور نکنند. خیلی آقای کاشانی را دوست داشتند. آقای کاشانی هم همین‌طور. موقعی که ایشان فوت شدند، رفتند قم و دو شب خانه ایشان ماندند، در حالی که هیچ جا نمی‌ماندند. آقای کاشانی در زمانی که خیلی تحت فشار بودند، نامه‌ای را به من دادند که به آیت‌الله خوانساری بدهم. نمی‌دانم در نامه چه بود. استمدادی طلبیده بودند و آیت‌الله خوانساری بلافاصله جواب دادند.

*ظاهراً آیت‌الله خوانساری هم به شما اجازه اجتهاد دادند؟

بله، البته من مجتهد نیستم، ولی ایشان به من لطف کردند. این حقیقتی است. زیر اجتهاد آسید ابوالحسن، ایشان هم «صدر ‌من‌ اهله و وقع فی محله» را نوشتند و مهر و امضا کردند. متاسفانه کسانی که بخواهند مرد و مردانه در عرصه باشند و عوام‌فریبی نکنند، کسی کمکشان نمی‌کند. آنهائی که کمتر وارد عرصه می‌شوند و چغندر را با گلابی اشتباه می‌گیرند، آدم‌ها بیشتر به آنها ارادت دارند.

*حال که سخن به اینجا رسید، بفرمائیداز تحصنی که برای آزادی آیت‌الله کاشانی از تبعید، در قم و در منزل آیت‌الله بروجردی کردید، چه خاطره‌ای دارید؟

ما چهار روز و پنج شب متحصن شدیم. عده زیادی هم بودیم، ولی آقای بروجردی را ندیدیم. هرچه شنیدیم از حاج احمد، پیشکار ایشان، شنیدیم. حتی آیت‌الله صدر کسی را فرستادند، آیت‌الله خوانساری فرستادند، آیت‌الله کبیر فرستادند، آیت‌الله فیض فرستادند که از خانه بیائید بیرون، اما بیرون نیامدیم. بچه‌ها می‌گفتند ما وجوه شرعی‌مان را به آقا می‌دهیم و بر اساس همان مسایل هم اینجا نماز می‌خوانیم. آن‌قدر تند و تیز بودیم که می‌گفتیم این کارها جزو وظایف شرعی ماست. شلوغ می‌کردیم، امان از جوانی! امیرالمؤمنین (ع) می‌فرماید جوانی نزدیک به جنون است!

*چه شد که آیت‌الله کاشانی برای شما اجازه اجتهاد نوشتند؟

ما دنبال اجازه اجتهاد نبودیم. از قبل اجازه اجتهاد داشتیم، آخری را آقای کاشانی نوشتند، آن اجازه‌ها گم شدند، نفهمیدیم چطور شدند، اما آقا مرا دیده بودند؛ در ضمن درس آقا هم می‌رفتیم. آدم وقتی درس کسی می‌رود، استاد می‌فهمد که شاگردش در چه وضعی است. ما دیدیم که هر کس به یک مقامی رسید و بعد از جریان نفت، کارها دارد از شور می‌افتد و ما باید کاری بکنیم. من حال درس دادن و منبر رفتن نداشتم، بیشتر جنگ و جهاد و ورزش و کشتی و این چیزها را دوست داشتم. دیدیم داریم پیر می‌شویم و خوب است که کاری را شروع کنیم. پدرم تلگراف زدند که راضی نیستم تهران بمانی. من آمدم اصفهان، سرهنگ خلیلی، رئیس شهربانی فرستاد عقبم که تحت تعقیب هستی، نباش اینجا. او را نمی‌شناختم، اما بعدها فهمیدم که‌ آدم خوبی بود. ما رفتیم سارلنگ و هشت لنگ پیش یکی دو تا از رفقای لر، پذیرائی خیلی خوبی از ما کردند. یک ماه و چهار روز که گذشت، رادیو اعلام کرد که نواب و دوستانش را تیرباران کردند که اگر من بودم، به احتمال قوی جزو آنها دستگیر و تیرباران می‌شدم، چون پلیس‌ها تا یکی دو ماه روی پشت بام مدرسه مروی کشیک می‌دادند، حالا چطور ما را در لرستان نگرفتند، نمی‌دانم. حتماً دعای پدرم بود. من به دعای پدرم خیلی عقیده دارم. در هرحال برگشتیم اصفهان و رفتیم  مدرسه صدر و شروع کردیم به درس خواندن، اما دیدیم حالِ اینکه طلبه باشیم نداریم. پرسیدیم حالا چه کار بکنیم؟ پدر که می‌گویند نباید بروی تهران. شهربانی هم گفته بود درس و بحث و منبر که هیچ، استخاره هم نمی‌توانی بگیری. من هم حالش را نداشتم و خودم هم مخلص این حرف‌ها بودم. دیدم چه کار باید بکنم، از پدرم اجازه گرفتم و رفتم پیش آقای کاشانی و گفتم اوضاع این طور است و من می‌خواهم دفتر ازدواج بزنم. ایشان این اجازه اجتهاد را نوشتند؛ قبلاً هم از آسید ابوالحسن و آقای خوانساری اجازه اجتهاد گرفته بودم و به استناد آنها و امتحانی که دادم، در تهران دفتر اسناد رسمی گرفتم.

*بعد از بیش از نیم قرن که از آن تاریخ می‌گذرد، مایلم بدانم در باره پاره‌ای از شخصیت‌های مذهبی و سیاسی آن دوره چطور فکر می‌کنید. مثلاً الان چه ذهنیتی از نواب صفوی دارید؟

من او را مردی انسان، مخلص و متدین و جوان می‌بینم. اینها همه‌اش نیروی کار بودند، درحالی که سیاست را باید زیرِ دست یک سیاستمدار یاد گرفت.

*آیت‌الله کاشانی چطور؟

ایشان هرچه عنوان کرده، بعد از 60 سال هنوز هم قبول دارم. من آن بزرگوار را از انسان‌های طراز بالا می‌بینم. همان طور که آقای خمینی را انسان طراز اول می‌بینم. اینها انسان‌های بسیار بااراده و معتقدی بودند.

*از کارهای خودتان در آن دوران راضی هستید؟

همه‌اش جوانی بود، اما ای کاش در راه صحیح‌تری افتاده بودیم، چون دیگران از فعالیت‌های ما استفاده کردند. ما اگر در راه مستقیم‌تری استاد داشتیم، با آن همه حرارت انیشتین می‌شدیم. من اگر اروپا بودم، با آن همه شور قطعاً انیشتین می‌شدم.

*اینجا هم که بودید که درس خواندید.

بله، ولی درس باید منتهی به نتیجه باشد. صِرف درس خواندن که فایده ندارد. خیلی چیزها را نمی‌شود گفت. من یک چیزهائی دیده‌ام که شما ندیده‌اید. به هر حال دعایتان این باشد که خدا عاقبت همه‌مان را ختم به خیر کند.

منبع: فارس

https://www.cafetarikh.com/news/32889/
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما