۰
plusresetminus
مطلب حاضر به این پرسش‌ها می‌پردازد که آیا کناره‌گیری رضاشاه اجتناب‌ناپذیر بود؟ چه انگیزه‌های روانی، داخلی و بین‌المللی او را به سمت بی‌طرفی در جنگ سوق داد؟ بی‌طرفی او بر چه باورهایی استوار بود؟ و چرا او علاوه بر آنکه روبروی ارتش متفقین نایستاد، کناره‌گیری نمود؟
چرا رضاشاه صدای پای سرنوشت را نشنید؟
اقتدار رضاشاه پهلوی و فضای استبدادزده‌ی ایرانِ آن روزگار، دیگر پیرامون وی مردی آگاه و آشنا به پیچیدگی‌های عالم سیاست، باقی نگذاشته بود که او را از نقشه‌های پیدا و پنهان قدرت‌های بزرگ درگیر در جنگ جهانی دوم آگاه سازد. رضاشاه پهلوی به‌اشتباه نتوانست تفاوت میان قدرت مانور و مانور قدرت داخلی خود با آنچه در سیاست بین‌الملل می‌گذشت و بازی مرگ و زندگی دهشت‌آوری که میان هیتلر ومتفقین در جریان بود را به‌خوبی درک نماید. غافل از آنکه بازی بزرگ جنگ جهانی، بازی بزرگان بود. حادثه‌ای که انگلیس، فرانسه، شوروی و آمریکا را بر آن می‌داشت تا از کوچک‌ترین برگ‌های برنده‌ی خود در جنگ بهره‌برداری کنند و از کنار کوچک‌ترین پارامترهایی که ممکن بود موفقیت آن‌ها را در جنگ تضمین کند به‌سادگی نگذرند.برای قدرت‌های درگیر در جنگ جهانی دوم اعلان بی‌طرفی دولت ایران کافی نبود و نیازهای دول متفق را برای کمک‌های حیاتی به شوروی تأمین نمی‌کرد.
 
 برخی پژوهندگان و تحلیل‌گرانِ تاریخِ این برهه‌ی حساس از روزگار ایران، بر این اعتقاد استوارند که رضاشاه با توجه به ابهامات موجود در نتایج جنگ به‌خوبی نمی‌دانست که کفه‌ی ترازوی جنگ جهانی دوم به نفع کدام گروه سنگینی خواهد کرد و این تردید حتی تا ده روز پس از اشغال ایران نیز ادامه می‌یابد. اما به گمان نگارنده می‌بایست نگاه عاشقانه رضاشاه را جایگزین تردید وی کرد، چراکه همین علاقه به پیروزی آلمان بود که می‌بایست تردید را آن‌قدر در وجودش نهادینه کرده باشد که حتی صدای پای متفقین را در اطراف تهران نشنیده باشد. ماهیت این مردان مقتدر چنان است که کسی را یارای آگاهاندن آن‌ها نیست. تملق‌ها و تحسین‌ها و تأییدها چنان توهمی در انسان به وجود می‌آورد که چنین انسان‌هایی هرگونه سخن آگاهاننده‌ی خلاف عقیده خود را برنمی‌تابند ویا حتی اگر چنین مشاورت‌هایی را انتظار داشته باشند، سوابق سخت‌کشی‌های آنان، دیگران را از ترس آبرو یا از دست دادن موقعیت، از هرگونه مشاورتی که آینده‌ی مبهمی برای آنان به دنبال دارد برحذر می‌دارد وگرنه بعید به نظر می‌رسد که در جهان سیاست و در میان مردان باتجربه وآینده‌نگر مردانی وجود نداشته باشند که تا حدودی بتوانند آینده‌ی جنگ را پیش‌بینی نمایند.
 
از سویی دیگر گمان می‌رود تبلیغات نژاد آریایی هیتلر باید در روح ساده‌اندیش شاه ایران چنان عشقی به وجود آورده باشد که حتی صدای پای سرنوشت را که با گام‌های سربازان متفق به نزدیکی‌های تهران می‌رسید نشنیده باشد؛ اتفاقی که کم‌وبیش در میان برخی عوام و خواص علاقه‌مند به ایده‌ی برتری قوم آریایی امیدهایی به وجود آورده بود. از سویی دیگر اقتدار رضاشاه پهلوی در عرصه‌ی داخلی چنان اطمینانی در وی به وجود آورده بود که خاستگاه و سرچشمه برآمدنِ خود را که از میان دست‌های حمایت روس و انگلیس می‌گذشت، به فراموشی سپرده بود. وی نمی‌دانست کسی که پایگاهی در میان مردمش برای خود باقی نگذاشته باشد می‌بایست در داخل به لوله‌های تفنگ و در خارج به نیروهای بیگانه متکی باشد.
 
 اگر این فاصله گرفتن رضاشاه از شوروی و انگلیس را از سر آگاهی بپنداریم، باید برای این نظریه اهمیت قائل شویم که شاه با مانور فاصله گرفتن از انگلستان و نزدیکی به آلمان -که محبوب وطن‌پرستان بود– پیرانه‌سر سعی در زدودن اندیشه وابستگی به انگلستان و نیز به فراموشی سپردن این اندیشه از اذهان تاریخ و مردمش داشته است؛ حال آنکه وی با نقشه‌ها و هماهنگی‌های استراتژیک روس و انگلیس به سلطنت رسیده است.
 
 در راستای همین جنگ زرگری و نیز توهم اقتدار در عرصه‌ی بین‌الملل بود که رضاشاه در آستانه‌ی جنگ جهانی دوم با شرکت نفت انگلیس در ایران درافتاد و آن‌ها را به پرداخت چهار میلیون لیره‌ای که می‌بایست طبق قرارداد سالیانه به ایران بپردازند، تحت‌فشار قرارداد و تا آنجا پیش رفت که شرکت را تهدید کرد که در صورت عدم استنکاف انگلستان جلوی عملیات شرکت را در ایران خواهد گرفت. (1)
 
 انگلیس اگرچه تحت‌فشار به خواسته‌ی وی تمکین کرد اما روشن است که این پیر استعمار ممکن است چه کینه‌ای از شاه ایران به دل‌گرفته باشد؛ بنابراین طبیعی است که انگلستان به دنبال فرصتی باشد که وی را گوشمالی داده و از سویی دیگر منافع تهدیدشده‌ی خود را برای همیشه در جنوب ایران تثبیت نماید. برای این کشور فردی بی‌آزار و مطیع‌تر و تازه به دوران رسیده که سال‌ها به اقتدار و تثبیت جایگاهش مانده باشد، مفیدتر به نظر می‌رسید. اما در نگاه رضاشاه و بر اساس احساس شرقی‌اش و نیز مشاورت رجال ساده‌اندیش، آلمان کشوری بود که هیچ‌گاه سابقه‌ی استعماری در ایران نداشت و در روابط اقتصادی و سیاسی‌اش صادقانه‌تر عمل می‌کرد. شاید هم به‌زعم وی این احساس می‌توانست به نزدیکی رضاشاه به افکار عمومی مردمی که وی را دست‌نشانده‌ی انگلیس و فردی مستبد می‌دانستند، کمک شایانی نماید. اما طرف مقابلِ ماجرا یعنی انگلیس و نیز دول متفق به دور از احساس برخورد می‌کردند.
 
به گمان نگارنده می‌بایست نگاه عاشقانه رضاشاه را جایگزین تردید وی کرد، چراکه همین علاقه به پیروزی آلمان بود که می‌بایست تردید را آن‌قدر در وجودش نهادینه کرده باشد که حتی صدای پای متفقین را در اطراف تهران نشنیده باشد. ماهیت این مردان مقتدر چنان است که کسی را یارای آگاهاندن آن‌ها نیست.
 
 بر همین اساس فردای همان روزی که آلمان به شوروی حمله کرد و موجبات خوشحالی انگلیس و فرانسه را فراهم آورد، چرچیل با کنار گذاشتن تردید و احساسات، برای نابودی دشمن مشترک و خطرناک‌ترشان دست دوستی به‌سوی استالین دراز کرد؛ درست همان روزهایی که رضاشاه در همراهی با هم‌وطنان طرفدار شعار برتری نژاد آریایی‌اش به پیروزی‌های آلمان دلخوش کرده بود. به همین دلیل تمایل قلبی رضاشاه به آلمان و دلبستگی وی به پیشرفت‌های آن‌ها در جنگ را می‌شد در گسترش روابط با آلمان به‌موازات سردی روابطش با انگلستان به‌وضوح مشاهده کرد. این گرایش چیزی نبود که از چشم انگلستان، پنهان مانده و یا اعلان بی‌طرفی ایران بخواهد سیاستمداران سرد وگرم چشیده‌ی انگلستان را فریب دهد.
 
 بااین‌همه، این عوامل تنها بهانه‌ی کشورهای حمله‌ور به ایران را تأمین می‌کرد و از آن در همراه کردن افکار عمومی ایران استفاده می‌شد تا از صدمات ناشی از اقدامات پارتیزانی و احتمالی میهن‌پرستان ایرانی بکاهند و نیز نظر مخالفان رضاشاه را که قرار بود پس از وی زمام امور در ایران را در دست بگیرند، با خود همراه‌تر سازند.
 
 به نظر می‌رسد غربی‌ها در توجیه حمله به ایران تنها درصدد بودند از حاشیه‌های احتمالی ماجرا برای سربازان خود جلوگیری کرده و نیز بتوانند دولت بعدی ایران را برای در اختیار قرار دادن امکانات کشور برای انتقال مهمات و تأمین آذوقه‌ی شوروی با خود همراه‌تر نمایند. چراکه چرچیل و هم‌قطارانش تصمیم نهایی را برای عبور قهری از ایران گرفته بودند و اهمیت چندانی برای نظرات شاه ایران قائل نبودند. قاطعیت سخنان چرچیل وقتی سخن از حمله به ایران بر زبان می‌راند و بی‌توجهی‌ به موانع داخلی ایران، پرده از حقیقت ماجرا برمی‌دارد تا جایی که می‌نویسد: «ایجاد یک‌ راه ارتباطی از طریق ایران برای تماس با روسیه، فوق‌العاده اهمیت داشت... ما برای اینکه با روس‌ها تماس پیدا کنیم، پیشنهاد کردیم عملیات مشترکی را در ایران شروع کنیم.»
 
در حقیقت تنها یک ‌راه برای رضاشاه وجود داشت و آن این بود که قبل از هر تصمیمی برای حمله به ایران برای حفظ تاج‌وتخت به آلمان اعلان جنگ کند که حتی در این صورت هم نیروهای متفق برای تأمین امنیت خود به نام حمایت از ایران وارد کشور می‌شدند که البته چنین دوراندیشی برای کسی که حتی تا 22 روز بعد از ورود قوای بیگانه به ایران جدیت خطری که تاج‌وتختش را تهدید می‌کرد درک نمی‌نماید، بعید به نظر می‌رسید.
 
 سرانجام در نیمه‌شب دوشنبه، سوم شهریور 1320 قوای شوروی از شمال و قوای انگلیس از مرزهای غربی وارد ایران شدند. جبهه دوم ارتش انگلیس از مرز خسروی عبور کرده و تأسیسات نفت ایران را تصرف کرده و به‌سوی کرمانشاه پیش‌تاخت.
 
 تار و مار شدن ارتشی که رضاشاه در سایه‌ی توهمات برآمده از فرماندهان متملق به استحکام آن دل‌بسته بود، تنها به دلایل فنی و ناشی از عقب‌ماندگی نظامی نسبت به قدرت‌های غرب و شرق نبود. برای مقاومت سربازان در برابر دشمن، تنها سلاح و مهمات و ادوات جنگی لازم نبود. دفاع و مقاومت سربازان در کنار دفاع از وطن، حمایت ناخواسته از ادامه‌ی کار مردی بود که عوامل امنیتی و قزاق‌های مدرن و وفادارش به همه‌ی شئون فردی و جمعی مردمش چنگ انداخته بودند. تزلزل رضاشاه و فرماندهان ارشدش را به‌آسانی می‌توان در فرمان ترک مقاومتی که با مشورت محمدعلی فروغی صورت پذیرفته بود، به‌وضوح درک نمود.
 
 رضاشاه که در برابر حمله‌ی ناگهانی انگلیس و شوروی غافلگیر شده بود، فوراً به سفرای ایران در مسکو، لندن و واشنگتن پیام می‌دهد که از دول مذکور تقاضا نمایند عملیات نظامی را متوقف و با وی وارد مذاکره گردند. همان‌طور که اشاره شد متفقین تصمیم خود را گرفته بودند و از بهانه‌های به وجود آمده تنها برای توجیه عملیات خود بهره می‌جستند، لذا جوابی به این درخواست نداده و تلویحاً یادآور شدند که دیگر زمان برای مذاکره دیر شده است. آن‌ها در حقیقت به مسیرهایی برای کمک‌رسانی نیاز داشتند که کاملاً برای آن‌ها امن بوده و نیازهای تدارکاتی دیگر خود را از طریق امکانات بالقوه ایران تأمین نمایند. چنین امکاناتی را تنها یک ایرانِ به‌طور کامل تسلیم‌شده می‌توانست برای آن‌ها فراهم نماید.
 
 رضاشاه ناامید از اقدام مثبت غرب به امکانات داخلی خود رجوع می‌نماید و به تصور اینکه متفقین حاضر نیستند با منصور وارد مذاکره شوند، محمدعلی فروغی را که انگلیسی‌ها به او اعتماد بیشتری داشتند، مأمور تشکیل کابینه می‌نماید. به‌این‌ترتیب فروغی با اعلام ترک مخاصمه، با دولت‌های شوروی و انگلیس وارد مذاکره می‌شود.
 
 دول مذکور، ترک مقاومت، تخلیه واحدهای ارتش ایران از نقاط اشغال شده، تعهد در تسهیل حمل و نقل اسلحه از طریق ایران به روسیه و اخراج اتباع آلمان‌ها را خواستار شدند و در مقابل متعهد شدند که انگلیس کماکان حق‌السهم ایران را از نفت جنوب بپردازد و شوروی‌ها نیز عایدات ایران از شیلات شمال را پرداخت نموده و در اولین فرصت که وضعیت نظامی اجازه دهد خاک ایران را ترک نمایند. اما هنوز ایران جوابی به این خواسته نداده بود که به‌جای اخراج اتباع آلمانی، تحویل آن‌ها را به قوای متفقین خواستار شدند. رضاشاه این اقدام را یک عمل خصمانه نسبت به آلمان تلقی کرد و حاضر نشد به آن تن دردهد، درنتیجه مذاکرات به طول انجامید و درنهایت به سرانجام نرسید. درنتیجه آن‌ها به ایران هشدار دادند که اگر دولت ایران ظرف 48 ساعت اتباع آلمان را به نیروهای آنان تسلیم نکند و نیز سفارت‌خانه‌های کشورهای آلمان، ایتالیا، رومانی و مجارستان را تعطیل نکند پایتخت را اشغال خواهند کرد.
 

 
اقتدار رضاشاه در عرصه‌ی داخلی چنان اطمینانی در وی به وجود آورده بود که خاستگاه برآمدن خود را که از میان دست‌های حمایت روس و انگلیس می‌گذشت، به فراموشی سپرده بود. وی نمی‌دانست کسی که پایگاهی در میان مردمش ندارد، می‌بایست در داخل به لوله‌های تفنگ و در خارج به نیروهای بیگانه متکی باشد.
 
 به دنبال تعلل رضاشاه در 16 سپتامبر برابر با 25 شهریور 1320 قوای شوروی از شمال و انگلستان از جنوب به‌سوی تهران حرکت کردند، رضاشاه ناچار در همان روز به نفع ولیعهدش محمدرضا از سلطنت استعفا داد. (2)
 
 اما قصه خروج رقت‌بار رضاشاه از ایران، سفری که قرار بود مقصد آن هندوستان باشد اما به‌اجبار از سوی انگلستان به «ژوهانسبورگ» در آفریقای جنوبی منتهی شد، خود حکایت از آن دارد که روزهای آخر سلطنت وی تحت مدیریت او نبوده و آن استعفانامه تنها در جهت حفظ ظاهر و توجیه اقدامات متفقین در ایران بوده تا چنین وانمود نمایند که به استقلال ایران خدشه‌ای وارد نشده و همه‌چیز در مسئله انتقال قدرت، مسیری طبیعی را طی نموده است. بنابراین از 26 شهریور محمدرضا با سوگند در مجلس شاه جدید ایران شد.
 
فرجام سخن
 
 حکایت سردرگمی و تزلزل رضاشاه پهلوی در حوادثی که منجر به سقوط ایران و برکناری وی شد از تنهایی وی ناشی می‌شود. اشرف پهلوی می‌نویسد: «انگلیسی‌ها وقتی دیدند برای پدرم پایگاهی در میان مردم نمانده و بردن او هیچ مقاومتی در مردم به وجود نمی‌آورد، تصمیم گرفتند او را وادار به استعفا کنند... . یک علت کینه‌ی برادرم نسبت به انگلیسی‌ها که او را وادار ساخت خود را به دامن آمریکایی‌ها بیندازد همین بود.» (3)
 
مراجعه و پناه آوردن به‌ناچار وی به محمدعلی فروغی، منتقد سابق خود، نشان می‌دهد که دست پهلوی اول تا چه حد از پشتوانه فکری بزرگان کشور خالی بوده است. متفقین ظاهراً تا ده روز پس از اشغال ایران نیز تصمیم به خلع رضاشاه نگرفته بودند. در 10 شهریور چرچیل به سفیر انگلیس در تهران می‌نویسد: «در حال حاضر ما با شاه مخالفت نمی‌کنیم؛ ولی اگر به‌زودی نتیجه‌ی خوبی از آن بدست نیامد، به‌حساب رفتار نادرستش خواهیم رسید.»(4) دیگر اینکه روزولت رییس‌جمهور آمریکا نیز در پیام محترمانه‌ای به رضاشاه تلویحاً به او یادآور شده بود که تنها راه وی پیوستن به صف متفقین است؛ چراکه هیتلر شانسی برای موفقیت ندارد.
 
 استعفا و خروج رقت‌برانگیز رضاشاه از ایران و به دنبالش استخفافی که انگلیسی‌ها در مسیر سفر پادشاه سابق و مقتدر ایران بر او روا داشتند، به نظر می‌رسد کسی را متأثر نکرده باشد. آن‌ها بدون رضایت رضاشاه مسیر حرکت وی را که قرار بود به هند منتهی شود به‌سوی آفریقای جنوبی تغییر دادند و در تخفیف وی، چه در مسیر حرکت و چه در مقصد، چیزی فروگذار نکردند، ماجرایی که خود داستان مبسوطی را از زندگی پر غصه رضاشاه در محل تبعید روایت می‌کند و از زبان خانواده و همراهانش شنیدنی است.
 
 اما نکته عبرت‌انگیز ماجرا حکایت واکنش دوستان و دشمنان وی در کشور است. چنانکه کمتر زبان و قلمی حاضر شد، قدرت‌نمایی و مقاومت رضاشاه در برابر بیگانگان را که منجر به از دست دادن تاج‌وتخت وی شد به نام وطن‌پرستی و تلاش وی در راه آرمان‌های وطن و مقاومت در برابر زورگویان تلقی نماید. تلاش‌های شاه بعدی نیز هرگز نتوانست تاریخ را اغنا نماید که «رضاشاه کبیر» شایسته عنوانی است که در سه دهه پس از استعفای وی در محافل رسمی و دیوانی دهان‌به‌دهان می‌گشته است. افکار عمومی و تاریخ نیز از تمامیت خواهان جهان، تنها سخت‌کشی‌ها و سخت‌گیری‌های ایشان را به یاد می‌آورد و هرگز حاضر نیست سازندگی‌های مورد ادعای آنان را تلاشی در راه آرمان‌های ملت تلقی نماید. (*)
 
پی‌نوشت‌ها:
 
1-خامه‌ای، انور، «علل سقوط رضاشاه و اشغال ایران در شهریور 1320»، نشریه حافظ، شماره 6
2—آبراهامیان، یرواند، ایران بین دو انقلاب، نشر نی 201-203
3- مکی، حسین؛ تاریخ بیست ساله‌ی ایران، تهران، علمی، 1380 جلد 8، ص 106.
4-خامه‌ای، انور، «علل سقوط رضاشاه و اشغال ایران در شهریور 1320»، نشریه حافظ، شماره

منبع:برهان

https://www.cafetarikh.com/news/28135/
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما